اون نمیدونه دوسش دارم ولی من که میدونم

۴۸ مطلب توسط «مُجیز» ثبت شده است

بخوادبخونه

کسی هست بخواد بخونه منو ؟

۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز

دور دنیا در ده خط

سلام

تند تند براتون بگم که تازگیا فهمیدم:

*) آدما همونجوری باهات رفتار میکنن که انتظار داری باهات رفتار کنن

*) دم خدا گرم که یه دانشجوی دکتری به این شاخی رو بغل دست من گذاشته

*) همیشه عشق اولویت اول زندگی ه. ببین کی گفتم

*) بجای آنکه چندین بار عاشق بشوید، آن یک نفر را چندین بار عاشقانه بپرستید

*) خدا ما رو برای هم نمی خواست فقط می خواست همو فهمیده باشیم بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

*) دوس ندارم فیلمی بهتون معرفی کنم که اگه صحنه های ناجورشو دیدین گناهش بیفته گردن من ولی فیلمی که نمره ش 8.2 ه و محصول 1998 ه یکی از قشنگای روزگاره. از دستش ندین ببینیدش :))

*) اگه خواستین خدا رو بشناسین توی فیلم و کتاب دنبالش نگردین. جهانی که کارگردان و نویسنده خلق میکنه جهان ذهن یک مخلوقه. نه جهان خالق. توی جهان ذهن یک مخلوق ممکنه که یه نفر همه رو بکشه و با خوبی و خوشی از دنیا بره ولی توی جهان خالق، عدالت وجود داره. طعم تلخ عذاب وجدان هست. قاتل به دست خانواده مقتول کشته میشه و اِت سترا

*) گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

*) آدمای منفی به پیچ و خم جاده فک میکنن و آدمای مثبت به زیباییای طول جاده، آخرش ممکنه هر دوشون به مقصد برسن ولی خب یکی با حسرت و اون یکی با لذت!

*) آدما رو به اندازه لیاقتشان دوست بدار و به اندازه ظرفیتشون ابراز کن... الهی قمشه ای

*) ماییم که از باده ی بی جام خوشیم... مولوی

 

 

۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز

نگاهی مجدد بر پدیده خلقت دوست از منظر اقلیت ها !

به نام خدا

دلیل اینکه انقد میخوام راجع به دوست حرف بزنم اینه که واقعاً دوستای آدما جایگاه ویژه ای دارن ! یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر موجوداتی هستن که بالاجبار باهاشون ارتباط برقرار میکنی و البته در بیشتر مواقع راضی ای از این رابطه اما دوستو با دستای خودت انتخاب میکنی ! و بهش چنان جایگاهی میدی که میتونه گند بزنه به زندگیت و بره !

دوستا رو میشه چندجور دسته بندی کرد ولی اصلاً دسته بندیا مهم نیستن ! مهم اینه که تو حالت باهاشون خوش باشه. وقتی سن ت کمه با بچه هایی رفیق میشی که مثلاً به نوعی مودب ترن ! مثلاً توی مهدکودک و دبستان با بچه هایی رفیق میشی که وقتی دارن خوراکیشونو میخورن یه تعارف به تو هم میزنن! بعد اردو که میرین برای شمام خوراکی میارن !

توی دبیرستان دوستیای من به این سبک بودن که هرچی طرف بیشتر فحش میداد و بیشتر راجع به مسائل غیراخلاقی صحبت میکرد بیشتر جذب میشدم ! شاید عجیب به نظر بیاد ولی برای یه پسری که هیچی از هیچی نمیدونه اینجور رفقا نقش یه فانوس رو داشتن !

توی کارشناسی هم افرادیو انتخاب کردم که بیشتر شوخ طبع بودن ! بیشتر حالم باهاشون خوش بود و بیشتر حس میکردم مرام میذارنو مچ میشیم و میخندیم !

ولی الان توی ارشد از آدمایی خوشم میاد که دهنشون بوی قرمه سبزی نمیده ! 4 تا کتاب خوندن و چندتا فیلم دادن ! توی یه سری زمینه ها تئوریسین ن مثلاً ! میشه باهاشون مشورت کرد و مشورت گرفت !

نکته جالب اینجاس که من از بین همه ی شعبه هایی که توی هر دوره از زندگیم زدم (شما به جای شعبه بگو دوست) شاید اندک ن آدمایی که الان میپسندمشون ! یعنی به مذاق الانم خوش میاد.

حالا سوال اینه باید با بقیه چیکار کرد ؟

شاید عجیب به نظر بیاد این حرفم ولی این بقیه رو باید اروم اروم خنثی شون کرد !

دقیقتر بخوام بگم واقعاً شاید کارایی یه دوست در آینده تنها همین باشه که بگی "ای وای منصور چقد بزرگ شدی ! ای وای چه پیر شدی ! کجا بودی این همه مدت ! یادته اکبرو یه بار با کوکب دیدیم توی پارک ! بعد رفتیم یه سیگارت انداختیم زیر کوکب ! وقتی سیگارت ترکید،  عمه اخترو اوردیم جلوی چشای کوکب " بعدم قاه قاه بخندین و حسرت بخورین چه سالای خوبی بود !

واقعا کارایی یه سری از ادما در همین حد ه ! یعنی نمیشه بیشتر از این باهاشون باشی و ازشون نفع معنوی ببری! البته ماها قطعاً وقتی اینجور رفقا رو میبینیم حسرت میخوریم که چرا این همه مدت باهم نبودیم ! ولی مطمئن باشید نبودنمون با اونا بهتر از بودنمون بوده !

دوستایی رو که حس میکنین نتونستن آپدیت کنن خودشونو با سن تون، با سلیقه تون ، آروم آروم کنار بذارید !

و سعی کنید ازشون خاطره بسازید و نگهشون دارید واسه بعداً

چون مطمئن باشییییییییید بیشتر اون دوستایی که اوج کمکشون، خوراکی دادنشون بود و اوج حرکتشون، فحش دادنشون بود و اوج صمیمیتشون، جوک گفتنشون بود وقتی مواجه میشن با خواسته های جدید شما باعث پیشرفتتون نمیشن !

باعث میشن با همون خواسته ها و توقعات و همون شخصیت قبلی تون، درجا بزنید و این با اصل زندگی در تناقض ه

۲۱ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز

رفیق بی شعور

به نام خدا

امروز ساعت 12 پاشدم اومدم ازمایشگاه بشینم کارامو انجام بدم. دیدم بغل دستیم کنارم نشسته و خودشو چیز می کنه ! این بغل دستیم رفیقم  بوده ولی یه چند وقتیه خودشو چیز میکنه ! دلیلشم هر چیزی که هست اصلا برام مهم نیست ! چون یه موقع هست تو با یه سری ادما رفاقت داری بعد نظراتشون برات مهم میشن. یه موقعم هست با یه سری رفاقت نداری ولی اونا متوقع میشن یه کاریو براشون بکنی !

البته من دلیل ناراحتیشو میدونم و از نظر من خیلی خنده دار و چرته ! دلیلش اینه که ما دو نفری مسئول خرید ازمایشگاهیم ! بعد یه روز یکی از اعضای ازمایشگاه به ما گفت یه کار بانکی برای ازمایشگاه انجام بدیم ! اون شدیداً اصرار داشت این وظیفه ما نیست ! ولی من میدونستم وظیفه مون نیست اما دوس داشتم این کارو انجام بدم و قبول کردم و با هم رفتیم انجام دادیم !! خودشم اومد ! یعنی اگه نمیومد من خودم میرفتم !

بعد این قضیه شروع کرد به فلسفه بافی که چرا این کارو کردی !؟ میگفت مگه حدیث نداریم که کسی که بهش ظلم میشه به اندازه خود ظالم مقصره !!! و از این توجیهات کشکی دینی !!

منم در نهایت بهش گفتم قصدم این بوده یکیو شاد کنم و اگه با این کارم یکی تونسته بیشتر به کاراش برسه راضی ام !

بعد میگفت اگه میخوای یکیو شاد کنی به فقرا کمک کن !

و ته ته ش که قانع نشد چیز شد ! من هیچ توهینی هم نکردم !

این شد که رفیق بی شعورم یه ساعت پیش، که از پیشم رفت بدون خداحافظی از پیشم رفت !

 

این موضوع چندتا درس داره برام که براتو میگم :

1) اگه 23 سالتونم بشه بازم میتونید مث یه بچه 9 ساله استدلال بیاریدو کاراتونو توجیه کنید

2) ادمایی که واقعا بود و نبودشون براتون اهمیتی ندارنو جدی نگیرید اصلا ! توقعی هم به شعورشون نداشته باشین

3) این خیلی خوبه که به کسی کمک کنید که مستحق باشه! ولی به پیر به پیغمبر به ادمای تنبل هم کمک کنید، کار خوب انجام دادین ! مورد ظلم هم واقع نشدین!

4) جان عزیزانتون دین رو دستمایه ی کاراتون نکنید ! اونم در این سطح !

5) تحصیلات شعور نمیاره 

6) خوشحال میشم نظراتتونو درباره رفقای این سبکی تون بخونم ! اینطوری حس میکنم تنها نیستم !

۱۵ تیر ۹۶ ، ۱۳:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز

یافتم !

Yn enw Duw
(به نام خدا به زبان ولزی)

با چشمانی خونبار، قالب سایتمو عوض کردم و با چشمانی خونبارتر عکس نداره پستام و با چشمانی خون فشان، دیگه آرم "جذرمد" رو توی پستام نمیذارم!

مرض ندارم ولی خب یکی از دوستان که خاطرش برام عزیزه و میدونم خیر و صلاحمو میخواد این پیشنهادو داد !

البته خودشم میدونه پیشنهاداش هر صد تا یکی مورد استقبال قرار میگیره و این دفعه قرار گرفت ! و گرنه من زندگی خودمو دارم به کسی اجازه نمیدم دست توش ببره ! میخوام pure (خالص) برای خودم باشه !

زبان خودمو داشته باشم، شوخیای خودمو داشته باشم و اخلاق خاص خودمو داشته باشم.

قسمت "درباره من" رو هم تغییر دادم و خواستید بخونیدش.

راجع به پست قبلی م خدمتتون عرض کنم که من دیدم درست نیست که یه مجموعه داستانی بذارم و مخاطبایی رو جذب کنم و بعدش به امون خدا ولشون کنم ! خب اینا وقتشونو که از سر راه نیاوردن! منم بیکار نیستم ! واسه همین تصمیم گرفتم داستانمو توی یه کانال بذارم و همه اونایی که داستانو دنبال میکردن عضو اون کانال بشن! لطفا همه عضو شید که بفهمم چه تعداد مخاطب داشت داستانام :)))

https://telegram.me/jazremad

نکته بعدی هم اینکه سعی میکنم دوباره وبلاگمو به همون روزمره نویسی دربیارم و داستانمو توی کانالم بذارم !

نکاتی که توی روزمره نویسی هام مینویسم، تجربه هایی ه که توی اون روز به دست اوردم و قطعا خوندنش خالی از لطف نیست!

مرسی که هستین

همون یکی دو نفرتون ( دو نقطه قلب )

۱۴ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۹ ب.ظ مُجیز
جواب لازمم !

جواب لازمم !

Bismillah

(به نام خدا به زبان آذربایجانی)

امروز نشستم از صبح به این فک کردم که این وضعیت خیلی سخت شده ! کلی حرف دارم بزنم و کلی قصه هم دارم بگم ولی نه حرف میزنم نه قصه هامو میذارم !

واسه همین گفتم بیام اینجا ازتون یه نظرسنجی کنم ! البته این نظرسنجی نشون میده واقعا چند نفر مطالبمو میخونن و واقعا واسه چند نفر دارم تره خرد میکنم :)))

نحوه پاسخ دادن تون همه به این صورته که زیر پستم، یه علامت فلش رو به بالا داره با یه علامت فلش رو به پایین! اگه جواب سوالم "اره" بود، فلش رو به بالا رو بزنید و اگه "نه" بود بالتبع همونی که خودتون میدونین !

و اما سوال :

مایلید بیشتر مطالب روزمره و شخصی مو اینجا بذارم تا قصه هامو ؟ 

۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۹:۰۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ب.ظ مُجیز
درد مشترک 16

درد مشترک 16

هب مان ادخ

(به نام خدا به زبان برعکس!)

قسمت شانزدهم

کنار دریاچه اتراق کردیم. مسئول تور درباره جغرافیای منطقه صحبت کرد. پروانه سرش را با گوشی اش گرم کرده بود و بی حوصله به نظر می رسید. به صحبت های مسئول گوش می دادم. حرفهایش جالب به نظر می رسیدند. به پروانه نگاه کردم. دیدم دوربین گوشی اش سمت من است. حس کردم دارد از من عکس می گیرد. ناغافل گوشی را از دستش کشیدم و دیدم دارد روی عکس های من افکت می گذارد. در عکسی گوش های الاغ برایم گذاشته بود و در عکس دیگری دماغم را بزرگتر از اینی که بود کرده بود. با نگرانی مرا نگاه می کرد. خنده ام گرفت. او هم لبخندی زد و گوشی اش را گرفت.

ادامه مطلب...
۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۲ ب.ظ مُجیز
درد مشترک 15

درد مشترک 15

V imenu Boga
(به نام خدا به زبان اسلوانیایی)


 

قسمت پانزدهم

 

فصل چهارم

 

-  میذاری باور نکنم که انقد الکی الکی هم دیگه رو توی کافه دیدیم؟
-  خب ازت نخواستم باورکنی. شاید یه بخشیش الکی نبوده
-  کدوم بخشش؟
اتوبوس سر پیچ، با سرعت چرخید و شانه اش به شانه ام خورد. 
-  خب من دیده بودمت توی یکی از عکسای فیس بوک ترانه! تازه اسمتم تگ شده بود!
-  بعد چجوری نقشه تو عملی کردی ؟
-  به ترانه اصرار کردم که به امیر اصرار کنه تورو بیاره سر قرار. با خودت نگفتی امیر چرا انقد اصرار داره یکی مث تو رو ببره با خودش جشن تولد؟! یه پسر ساکت و نیمچه مذهبی رو

ادامه مطلب...
۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۳ ق.ظ مُجیز
درد مشترک 14

درد مشترک 14

I Guds namn
(به نام خدا به زبان سوئدی)

قسمت چهاردهم

 

درب کافه باز شد. احمدی و پسری داخل شدند. جای محسن خالی بود. به امیر اشاره کردم که دستش روی صورتش بگذارد تا احمدی ما را نبیند. زنگنه از رفتار ما تعجب کرد و برگشت پشت سرش را نگاه کند. تا احمدی را دید با اضطراب برگشت. اما احمدی آمد بالای سر ما. بلند شدیم و با او سلام علیک کردیم. زنگنه خیس عرق شده بود. من هم خجالت کشیدم. نمی خواستم در دانشگاه کسی بداند که اهل این کارها هم هستم. 

ادامه مطلب...
۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۶ ق.ظ مُجیز
درد مشترک 13

درد مشترک 13

U ime Boga
(به نام خدا به زبان بوسنیایی)

قسمت سیزدهم

 

چقدر زیبا شده بود. غرق چهره اش بودم که یادم افتاد نباید به او دست می دادم. خودم را زود وا داده بودم. اما آخر او پروانه بود؟ هرکه که بود. نباید دست می دادم. زنگنه ناگهان حس کرد که خیلی با امیر می خندد. خودش را جمع کرد. به من رو کرد و گفت: «آقای شکیبا شمام کانادا زندگی می کردین یعنی؟»

ادامه مطلب...
۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز