V imenu Boga
(به نام خدا به زبان اسلوانیایی)


 

قسمت پانزدهم

 

فصل چهارم

 

-  میذاری باور نکنم که انقد الکی الکی هم دیگه رو توی کافه دیدیم؟
-  خب ازت نخواستم باورکنی. شاید یه بخشیش الکی نبوده
-  کدوم بخشش؟
اتوبوس سر پیچ، با سرعت چرخید و شانه اش به شانه ام خورد. 
-  خب من دیده بودمت توی یکی از عکسای فیس بوک ترانه! تازه اسمتم تگ شده بود!
-  بعد چجوری نقشه تو عملی کردی ؟
-  به ترانه اصرار کردم که به امیر اصرار کنه تورو بیاره سر قرار. با خودت نگفتی امیر چرا انقد اصرار داره یکی مث تو رو ببره با خودش جشن تولد؟! یه پسر ساکت و نیمچه مذهبی رو
صدای آهنگ در اتوبوس پخش شد. پسر ها وسط آمدند و رقصیدند. پروانه دستمال کاغذی ای را از کیفش در آورد و جیغی زد و شروع کرد به تکان دادنش. 
-  تو نمیری وسط ؟
-  بلد نیستم!
-  باید تام رو ببینی! جوری باهام تانگو میرقصه دلم نمیخواد دستاشو ول کنم
-  من ایرانی ام! اگه بخوام یه روزی خدای نکرده رقصم یاد بگیرم باباکرم یاد میگیرم
پرده را کنار زد و جنگل های سبز شمال نمایان شدند. آن طرف نرده های جاده دره بود و آن طرف دره، رودخانه ای با شور و طراوت پایین می آمد. برگشت و چشمهایش را محکم گرفت و گفت که سرش گیج رفته است. 
-  هادی فک میکنی چقد دیگه تا سنبل رود مونده؟
-  مسئول تور می گفت 4 ساعته میرسیم. یعنی یه ربع پیش باید میرسیدیم
-  نبرن ما رو خفت کنن! 
-  منو که با این قیافه کاری ندارن.
-  تام از تو ایکبیری تره !
-  مرسی که تایید کردی منم ایکبیری ام
خندید. اتوبوس ترمز کرد و پیاده شدیم. از وسط جنگل راه افتادیم. دخترها اکثرا دستمال به سرشان بسته بودند و پسر ها با شلوار ورزشی و کلاه آمده بودند. من اما همان شلوار لی پایم بود و نیازی هم به کلاه نداشتم. پروانه هم شال زردی روی سرش انداخته بود که هیچ کارایی ای نداشت. هر چند دقیقه یکبار میفتاد و من اشاره میکردم درستش کند. بطری آبم هنوز یخش باز نشده بود.
-  درس نداشتی ؟
-  دوس نداشتی بیایم اینجا ؟
-  چرا. خیلی
-  پس درس داشتن و نداشتنم چه فرقی داره ؟
مسئول تور داد زد که کسی بیاید کمک. پروانه را رها کردم و به سمت مسئول دویدم. یکی از گردشگران روی زمین افتاده بود و از صورتش خون می آمد. حتماً لیز خورده بود و سرش به زمین خورده بود. بطری آب یخم را روی سرش گذاشتم و سعی کردم جلوی التهاب را بگیرم. یکی دیگر از همسفری ها، جلو آمد و گفت که در هلال احمر کار می کند. بلند شدم و گذاشتم با تمرکز کارش را انجام بدهد. اتفاق خاصی برایش نیفتاده بود. فقط از صورتش خون می آمد و صحنه دلخراشی بود. پروانه را دیدم که دستش را جلوی دهانش گرفته است و صورتش را جمع کرده است و به دقت مرا نگاه می کند تا خبر زنده بودن گردشگر را بدهم. خونش بند آمد. بلند شد و خندید و رفت. رفتم پیش پروانه.
-  چه جیگری داری هادی
-  از چیش میترسی ؟
-  از خون از مرگ
-  ترسی ندارن! مرگ که سراغت اومد بهش بگو هادی گفته منو نترسونید! زود جونمو بگیرین خلاص شم! این آخر کاریه حوصله ناز و اطوار عزرائیلو ندارم
-  یه خدایی نکرده هم بگی بد نیستا
-  میاد که یه روز سراغت !
تصمیم گرفتند کمی استراحت کنیم. کنار درختی، زیر اندازمان را پهن کردیم و خوابیدم. پروانه پفکش را در آورد و شروع کرد به خوردن. پفک را یک جا نمیخورد. می گذاشت در دهانش آب شود و بعد قورت می داد. یاد امیر و زنگنه افتادم.
-   به نظرت امیر اینا ناراحت نمیشن بدون اونا اومدیم تور ؟
-  از کجا بخوان بفهمن؟ من که به ترانه چیزی نمیگم! البته با اون گندی که تو توی تولدش زدی بهش بگم با تو بیرون اومدم کله مو میکنه
-  خودت گفتی بیام. من که پیشنهاد ندادم
-  اِوا ! عجب رویی داری هادی ! یعنی تو دوست نداشتی بیای ؟ 
-  حالا چجوری ایده ی تور به ذهنت رسید ؟
-  خب تو گفتی خوشت نمیاد جاهای دو نفره بریم! گفتم تور ها چند نفره ن حتماً اکی ای 
خوشم نمی آمد. من نسبتی با او نداشتم. تام همه کاره اوست. من شبیه یک عکس قدیمی ام که وقتی مرا می دید دوران معصومیت و کودکی اش یادآوری می شد. من یک عکس قدیمی ام. یک ماه وقت داشتم او را ببینم و بعدش می رفت کانادا و دوباره به آلبوم خاطراتش می پیوستم. صدای جیرجیرک ها را از لا به لای درختان می شنیدم. آسمان آبی بود و هوا شرجی و سرد بود. یعنی هم عرق می کردم و هم احتمال داشت سرما بخورم. دوباره اعلام کردند بلند شویم. از کنار کنده های سوخته ی زیادی رد شدیم. کنده هایی که وقتی تعداد دایره های بعضی شان را شمردم بیشتر از 30 دایره بودند.