I Guds namn
(به نام خدا به زبان سوئدی)

قسمت چهاردهم

 

درب کافه باز شد. احمدی و پسری داخل شدند. جای محسن خالی بود. به امیر اشاره کردم که دستش روی صورتش بگذارد تا احمدی ما را نبیند. زنگنه از رفتار ما تعجب کرد و برگشت پشت سرش را نگاه کند. تا احمدی را دید با اضطراب برگشت. اما احمدی آمد بالای سر ما. بلند شدیم و با او سلام علیک کردیم. زنگنه خیس عرق شده بود. من هم خجالت کشیدم. نمی خواستم در دانشگاه کسی بداند که اهل این کارها هم هستم. 
پروانه هنوز سیگار می کشید. احمدی خداحظی کرد و رفت پیش دوستش که کنار یک میزی ایستاده بود و جلو نیامده بود تا با ما سلام کند. امیر و زنگنه دیگر در دانشگاه معروف شدند. همه می فهمیدند خبری بین شان هست و سال ها بعد وقتی زنگنه کودکش را روی کالسکه گذاشته است و باهمسرش در خیابان راه می روند، هر کدام از هم کلاسی هایمان که او را می بیند اول دقت می کند ببیند شوهرش امیر هست یا نه و وقتی نبود در دلشان غصه می خورند و می روند.
پروانه پاکت سیگارش را جلو آورد و به من تعارف کرد. اوضاع به هم ریخته بود. پروانه؛ ای کاش تو همانطور خوب می ماندی. ایرانی می ماندی. اینگونه نمی شدی. سیگار کشیدن برای پوست سفید و موی طلایی ات ضرر دارد. به چشمهای آبی ات آسیب وارد می کند. تام از بوی سیگار خوشش می آید؟ تام. تام.
امیر بلند شد و رفت پیش گارسون ها. می خواست جشن تولد را آغاز کند. پروانه از من پرسید: «این روزا مشغول چی هستی؟» گفتم: «یه لحظه صبر کن». به زنگنه نگاه کردم و بالاخره تصمیم گرفتم. به زنگنه گفتم که گوشش را جلو بیاورد و به او گفتم خیلی به امیر دل نبندد. پرسید برای چه و گفتم که تصمیمش برای رابطه تان دوستی ست و اینطور که فهمیدم قصد ازدواج ندارد. مرا نگاه کرد و گفت : «یعنی دوستی خالی» جوابش را چه می دادم
-  الان نظرش روی همینه
-  مگه من مسخره م
-  تو رو خدا عصبانی نشو. نگفتم دوستت نداره.
پروانه بوی دود می داد. سرش را جلو آورد و گفت : «ناقلا ها به منم بگید. مثلاً من خواهر ترانه ما» حرفی باقی نمانده بود. دوباره تکیه دادم و لباسم را مرتب کردم. زنگنه همینطور به فنجان روبرویش خیره شده بود. داغون شده بود. باید می گفتم. ناگهان به من رو کرد و گفت: «چرا گفتین به من اینارو؟ چرا نذاشتین توی جشن تولدم آرامش داشته باشم؟»
-  من فقط به فکرتون بودم. خیرخواهتونم
-  همیشه خیرخواهی این نیست که واقعیتای تلخو بکوبید توی صورت دیگران
-  بخدا نمیخواستم بیشتر از این صدمه ببینین 
-  چه صدمه ای دیدم من قبلاً ؟ یعنی چی ؟ چون پدرم دو تا زن داشته منو قضاوت می کنید؟ به چه حقی قضاوتم می کنید ؟
پروانه از من خواست ساکت شوم. دست زنگنه را گرفت و از او خواست که آرام باشد. کاش چیزی نمی گفتم. امیر دوباره سر جایش نشست و به زنگنه نگاه کرد. بعد مرا دید. پرسید: «چی شده؟ چرا شماها یهو دپرس شدین؟» پروانه گفت: «هیچی نشده»
3 گارسون باهم کنار میزمان آمدند و کیک تولد را روی میز گذاشتند و شمعش را روشن کردند و از ما عکس گرفتند. در هیچ کدام از عکس ها، زنگنه به دوربین نگاه نمیکرد و تنها به فنجانش خیره شده بود. اصلا از دیدن کیک ذوق نکرد. امیر و پروانه یک دو سه گفتند و زنگنه شمع ها را فوت کرد. شروع کردیم به دست زدن. یکی از گارسون ها برف شادی را روی سرش ریخت. در حالیکه برف شادی روی سر و صورت زنگنه ریخته می شد ناگهان زد زیر گریه و کیفش را برداشت و از کافه بیرون رفت. گارسون ها بی حرکت ماندند. امیر با عصبانیت به من و پروانه نگاه کرد. پرسید: «چی گفتین بهش؟» و بلند شد و دنبالش رفت.
من و پروانه تنها مانده بودیم. سیگار دیگری روشن کرد و دنبال خواهرش نرفت. گوشی اش را برداشت و از کیک عکس گرفت. سیگارش را مانند شمع داخل کیک فرو کرد و از کیک عکس گرفت. کیک را در دستش گرفت و لبهایش را غنچه کرد و یک چشمش را بست و از کیک و او عکس گرفتم.  

انتهای فصل سوم