دلم می خواست تو را می دیدم و برایت می گفتم در این سال ها که نبودی و بودم و فهمیده بودم که عصاره هستی عشق است، چقدر نبودنت، به من حس نیستی می داد. روبرویم بنشانمت و دست هایت را گره کنی و لج کنی و بگویی: «بدو بگو، من کار دارم، باید برم» بعد لبخند بزنم و ریشهای زمختم به گونه ام برخورد کند و نگاهت کنم و همه ی این صد سال تنهایی را برای تو ی بی حوصله بازگو کنم. شاید اگر طاقت آوردی برایت بگویم که در حج در مسجدی به نیتت نماز خواندم و ثوابش را راهی گیسوان بلندت کردم. حتی برای اینکه مزاحی هم کرده باشم به تو می گویم که روحانی کاروان، گفت کارم اشکال شرعی دارد.

برایت می گویم که چه فکرها به سرم زد و چه روزها تصمیم گرفتم که مانند اغلب آدم ها عشقم را بفروشم و خروار خروار هوس بخرم. چقدر تا لب لب لب لب لب لب لب لب غیر رفتم و یاد لبت افتادم و دامنم را ورچیدم. چه شبهایی که روبروی دکه ها ایستادم و فندک های آویزانشان را نگاه کردم و هوس کردم جلو بروم و تنهایی ام را با سیگاری قسمت کنم ولی یادم افتاد که قسمت کردن تنهایی ام با غیر جفاست به رنجی که کشیدم. اگر صمیمی تر شدیم برایت می گویم که حتی موقع نبودنت، از رفتنت می ترسیدم. از بد بودنت. بد اخلاق بودنت. کم محبتی ات. خودخواهی ات. سرد بودنت. یک طرفه بودن عشقمان. نبودی ولی میترسیدم. 

تو دامن سفید چین چینت را پوشیده ای و به حرف هایم گوش می دهی و چیزی نمی گویی. وقتی خودم را خسته کردم و تمامی تنهایی هایم را برایت گفتم و اشک هایم تمام شد و لب هایم خشک شد، با بوسه ای همه خستگی هایم را در می کنی و تنهایی هایم را پر می کنی و اشک هایم را به خنده مبدل می کنی و لب هایم را تر میکنی.

امروز شاید نیستی ولی فردا که بیایی اینگونه خواهی بود ...