In magaca Ilaaha
(به نام خدا به زبان سومالیایی)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت اول این مجموعه رو  نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

ناشر کاغذهای خط خطی مرا نگاه می کند و مرا نگاه می کند و می گوید:«قسمت اولت را خوب ننوشته ای» ادامه می دهد:«قرار نیست که هر چه را که به نظرت مناسب می رسد بیاوری. باید متنت زمان داشته باشد. معلوم باشد در حالیم یا گذشته یا گذشته ی گذشته»
می خندم و کاغذ های خط خطی ام را جمع می کنم و داخل پوشه می گذارم و کیف دستی قهوه ای ام را بر میدارم. بند کیفم را می گیرد و می گوید :«می دانم نویسنده نیستی و با دلت می نویسی. می دانم اینها یا خاطرات 5 سال پیش توست یا دلنوشته های 2 سال قبلت و یا حال و هوای امروزت.  لااقل هر قسمتت را در یک زمان بنویس و اولش زمان متنت را مشخص کن»
سخت است اما قبول می کنم و به او قول می دهم که گذرهای زمانی را برایش مشخص کنم ولی می دانم قرار نیست کلماتم را ناشر بخواند. قرار است تو بخوانی و تو می دانی روز و ماه و سال هر خاطره یمان را. امیدوارم که هنوز هم بدانی...