U ime Boga
(به نام خدا به زبان بوسنیایی)

قسمت سیزدهم

 

چقدر زیبا شده بود. غرق چهره اش بودم که یادم افتاد نباید به او دست می دادم. خودم را زود وا داده بودم. اما آخر او پروانه بود؟ هرکه که بود. نباید دست می دادم. زنگنه ناگهان حس کرد که خیلی با امیر می خندد. خودش را جمع کرد. به من رو کرد و گفت: «آقای شکیبا شمام کانادا زندگی می کردین یعنی؟»
پروانه دستش را گرفت و گفت: «نه ترانه جون؛ من تا پیش دبستانی ایران بودم» یعنی چه؟ الان مگر کجاست؟ 
-  مگه الان کجایی؟
-  تورنتو!
-  پس اینجا چیکار میکنی ؟
-  مثلا اومدم هالیدی! کریسمس توی ایران، دی ماه میشه دیگه. الانم مثلا کریسمس ه. برگشتم خونه ی قدیمی مون. شبا اونجام. کلی امروز گشتم بین اون همه گرد و خاک و خرت و پرت تا نقاشی تو پیدا کنم 
-  یعنی میری ؟
-  اگه شما اجازه میفرمایین !
می رود؟ باورم نمیشد این جرقه ی عشق تا این حد زود خاموش شود. کاش می شد من هم می آمدم کانادا. کاش می شد پستچی ای در کانادا بودم و روزها که از درب خانه بیرون می آمد، لبخندی به او می زدم و نامه ای را دستش می دادم و او را نگاه می کردم و می رفتم خانه نگاهش را تحلیل می کردم. تحلیل می کردم که امروز چه حالی دارد و خیالبافی می کردم که در آن روز چه اتفاقاتی برایش افتاده است.
-  خب تو خانم زنگنه رو از کجا میشناسی ؟
-  داستان آشنایی ما یه کم پیچیده ست هادی
امیر برایش جالب شد. گفت: «مثلاً چقدر پیچیده ؟!» زنگنه بی تفاوت نگاه می کرد. ذوق زده نشده بود. اما پروانه شوق داشت. به زنگنه رو کرد و گفت: «بگویم؟» زنگنه بدون هیچ احساسی گفت: «بگو» پروانه گفت: «دوست دارین یهویی بشنوین یا مقدمه چینی کنم ؟»
من گفتم:«اول سریع بگو، بعدش توضیح بده کامل»
-  بابای من، بابای ترانه ست !
دهان من و امیر باز ماند. امیر آب دهانش را قورت داد و گفت : «توضیحش ؟»
-  بابای من دو تا زن داشته! مامان من دومین زنش بوده. وقتی هم که میفهمه ماجرا رو طلاق میگیره میره کانادا پیش خاله م.
زنگنه، از حالت بی تفاوتی در آمد و ناراحت شد. 
-  من چند روز پیش که اومدم ایران اولین بارم بود که ترانه رو از نزدیک میدیدم. تا قبلش بیخیال ترانه و بابام بودم. یعنی مامانم نمیذاشت بهشون فکر کنم. همیشه عکسشونو دیده بودم. البته چند باری هم با ترانه تصویری صحبت کرده بودیم
یعنی ترانه خواهر ناتنی پروانه بود. مادر ترانه چقدر سختی کشیده بود و تحمل کرده بود. گارسون قهوه ی آمریکایی پروانه را روی میز گذاشت. با این حرفها، خنده روی صورت هایمان ماسیده بود. معلوم بود پروانه در غرب بزرگ شده است. این موضوع برایش عادی به نظر می رسید. ولی ما همه در هم شده بودیم. زنگنه نمی خواست خودش را از تنگ و تا بیندازد اما درک میکردم که وقتی بزرگترین دلخوشی دخترانه اش یعنی پدرش، رفته بود زن گرفته بود و خانواده شان را دو شقه کرده بود چه حسی دارد. بیشتر دلم برایش سوخت. از امیر بیشتر ناراحت شدم. چرا بین این همه آدم کسی را برای دوستی انتخاب کرده بود که خودش به اندازه کافی سختی کشیده. چرا ما آدم ها باید آدم های دیگر را مانند آدامس بجویم و وقتی طعم اولیه شان را از دست دادند دور بیاندازیم. پروانه متوجه سکوتمان شد. گوشی گران قیمت صورتی اش را در آورد و جلوی من گذاشت و گفت: «هادی می خوای عکس خونه مونو ببینی توی کانادا ؟»
-  اره نشونم بده
-  اینجا پذیرایی مونه . اونی هم که اون گوشه میبینی Dad ایه ! شوهر سوم مامانمه. 
-  اسمش چیه ؟
-  ماجد
-  عربه؟
-  اره؛ لبنانی ه ولی قیافه ش شبیه ایرانیاس. اینجا هم حیاطمونه. 
-  عجب حیاط بزرگی. اا  تابم دارین
-  اون طرفش سرسره هم داریم
یک زمانی بود تاب خوردن روی تاب و لیز خوردن روی سرسره اتفاقی بود که هر سال یکبار برایم رخ می داد. آن هم جشن تولدم. آن هم اگر معدلم هم خوب شده بود. پروانه کیفش را باز کرد. جعبه ی خوش خط و خال سورمه ای اش را در آورد و در یک اقدام باور نکردنی سیگاری را روشن کرد و به گوشی اش اشاره کرد و بقیه عکسهایش را نشانم داد.
-  اینجا اتاق کارم ه. نقاشی میکشم. راستی بهت نگفتم. من نقاشی میخونم.
-  با مداد رنگی؟
خندید. سوالم جدی بود.
-  نه با رنگ روغن... آخ بیا اینو ببین. این تام ه. 
-  داداشم داری؟
-  نه بابا ... مثلا ایشون آقای بوی فرنده ... البته خیلی غر غروئه ولی اونجا کسی کسیو نداشته باشه یعنی تنهاس.. واسه همین به زور هم که شده سعی میکنیم یکیو آخرش نگه داریم..
زیر لبم گفتم: «عجب ابتذالی» امیر حالم را متوجه شده بود. سعی کرد بحث را عوض کند. شاعر می گفت «آنچه خوبان همه دارند تو یک جا داری» و یک جا داشت. از هر چیزی که معذبم میکرد. حتی دوست پسر هم داشت. اصلاً به چه فکر میکنم. سعی کردم در چشمهای آبی اش خیره شوم و درک کنم چه پشت سرش می گذرد. یعنی پروانه اینگونه شده بود؟ یعنی پروانه دیگر ایرانی نبود؟ چه قدر تلخ.