هب مان ادخ

(به نام خدا به زبان برعکس!)

قسمت شانزدهم

کنار دریاچه اتراق کردیم. مسئول تور درباره جغرافیای منطقه صحبت کرد. پروانه سرش را با گوشی اش گرم کرده بود و بی حوصله به نظر می رسید. به صحبت های مسئول گوش می دادم. حرفهایش جالب به نظر می رسیدند. به پروانه نگاه کردم. دیدم دوربین گوشی اش سمت من است. حس کردم دارد از من عکس می گیرد. ناغافل گوشی را از دستش کشیدم و دیدم دارد روی عکس های من افکت می گذارد. در عکسی گوش های الاغ برایم گذاشته بود و در عکس دیگری دماغم را بزرگتر از اینی که بود کرده بود. با نگرانی مرا نگاه می کرد. خنده ام گرفت. او هم لبخندی زد و گوشی اش را گرفت.

  • شما توی کانادا چند مدل رفیق دارین؟
  • دوست. دوست خالی. دوست خوب. بهترین دوست. دوست پسر.
  • من جزو کدوم دسته حساب میشم ؟
  • دوست خوب. توی ایران روالش چیه هادی؟
  • ایرانو نمیدونم ولی من کلاً برام یه دسته تعریف میشه. معشوق
  • بعد اونوخ من چی ام؟
  • راستش بهش فک نکردم ولی خب تو یه دسته خاص خودتو داری. دسته ی دوستای پیش دبستانی و یک ماهه

ظرف پلاستیکی اش را از کوله اش در آورد و به من داد. می گفت برای امروز خودش نشسته است سالاد الویه درست کرده است. من هم نان بربری را از کیفم در آوردم. تعجب کرده بود. فکر می کرد که وقتی دیشب به من سپرده است تا برای امروز نان بخرم، حتماً نان باگت می خرم. بربری را داخل الویه میکردم و وسط راه نصف الویه روی دستم می ریخت و در انتها می خوردم. مزه غذا به این بود که نان را داخلش فرو کنی. او اما با قاشق چای خوری اش آرام آرام، الویه را روی نان می مالید و می خورد. نهار که تمام شد، پاکت سیگارش را در آورد. نگاه تندی به او کردم.

  • از سیگار کشیدن من خوشت نمیاد یا کلاً از سیگار خوشت نمیاد ؟
  • از جفتش. میتونی یه ماه ترک کنی؟
  • نه ولی میتونم وقتایی که با تو میریم بیرون نکشم
  • مگه بازم قراره بریم بیرون؟
  • چرا نریم ؟
  • من جزو اون دسته از ادمام که زیاد منو ببینی برات بی مزه میشم
  • میدونم. همین الانشم شدی. چرا انقد به اعتقاداتت مقیدی ؟
  • مقید نیستم ولی عذاب وجدان میگیرم

مسئول تور همه را جمع کرد تا به سمت دریاچه برویم. کنار دریاچه، قایق های پایی به صف شده بودند. قایق که نبود؛ همه شان را شبیه اردک ساخته بودند و داخلش که می رفتی باید تنها پا می زدی. من و پروانه سوار یکی از قایق های دو نفره شدیم. وسط دریاچه بودیم که دیدم پروانه پا نمیزند و ادای پا زدن را در می آورد. دست کردم داخل آب و رویش آب پاشیدم. به خودش لرزید. شالش را از روی سرش برداشت.

  • ببین چیکار کردی با شال نازنینم !

نگاهش نمیکردم.

  • اگه ممکنه اونو بذار روی سرت؛ هرباری که بفهمم پا نمیزنی آب میریزم روت

دستش را روی فرمان قایق گرفت و برای خودش جهت مسیر را عوض می کرد. هربار که میخواستم جهتش را تنظیم کنم می گفت: «جرأت داری دستتو بزن به دستم تا خدا بیاد با یه صاعقه تو رو از وسط نصف کنه. چه معنی ای داره دختر و پسر به هم دست بزنن»

نمی گذاشت جهت قایق را تنظیم کنم. از زیر درختی که شاخه هایش را باز کرده بود و برگ هایش روی دریاچه ریخته بودند رد شدیم. تمام سر و صورتمان می سوخت. تیغ های شاخه های درخت به صورتمان خورده بود. آن طرف دریاچه، محلی را پیدا کردیم و از قایق پیاده شدیم و روی علف ها نشستیم. من به درخت تکیه داده بودم و بند کفشم را سفت می کردم. از کوله اش دوربین حرفه ای اش را در آورد و رو به من گرفت. دوست نداشتم از من عکس بیاندازند. گفتم: «اگه میشه ازم عکس نگیر» گفت: «چی؟» انگشتش را دیدم که روی دوربین تکان خورد. گفت: «دیر گفتی که!»

  • پس دیگه نگیر
  • ای بابا بازم دیر گفتی!
  • این عکسا به چه دردت میخوره؟ انقدر دوران بچگیمون خوب بودم که دوس داری از الانم هم عکس داشته باشی؟
  • هم تو خوب بودی هم من
  • کدوم خاطراتمون بیشتر از همه تو ذهنته ؟
  • نمیدونم یادته یا نه. بارون که میومد تو دوس نداشتی خیس بشی از طرفی هم میخواستی با من برگردی خونه. واسه همین دستمو هی میکشیدی. یه روز وسط راه دویدیم زیر حفاظ یه لوازم تحریر فروشی. یه دونه مداد دیدم که سرش عروسک داشت. موهاش طلایی بود. چشماش آبی بود. بهم گفتی «اینو ببین چقد شبیه توئه». منم یهو دلم قنج رفت. دلم میخواست اون مدادو داشته باشم. ولی چیزی نگفتم. فرداش دیدم توی یه روزنامه مدادو باندپیچی کردی، اوردی مهدکودک. برگشتنه مامانت اومد دنبالمون. توی راه وقتی حواست نبود بهم گفت اینو با عیدی هات خریدی. بهم گفت هادی خیلی دوستت داره.
  • یادمه ولی نمیدونستم مامانم بهت گفت قصه عیدی هامو. من همیشه عیدی هامو میریختم توی قلک؛ اون روز قلک مو شیکوندم.
  • چرا از بابات پول نگرفتی ؟
  • خودم پولشو میدادم بیشتر حالمو خوب میکرد

دوباره دستش را روی دوربین گذاشت و عکس گرفت. گفتم «حداقل بیا اینجا با هم عکس سلفی بگیریم. منم میخوام یه عکس یادگاری باهم داشته باشیم». پیشم آمد و گوشی ام را در آوردم. چهره اش را عجیب غریب کرد.

  • اگه میشه میخوام قیافه ت مثل آدم باشه !

صورتش را پایین آورد و با چشم های آبی اش به دوربین نگاه کرد و عکس را گرفتم.