In magaca Ilaaha
(به نام خدا به زبان سومالیایی)
مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت اول این مجموعه رو نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه
***
ناشر کاغذهای خط خطی مرا نگاه می کند و مرا نگاه می کند و می گوید:«قسمت اولت را خوب ننوشته ای» ادامه می دهد:«قرار نیست که هر چه را که به نظرت مناسب می رسد بیاوری. باید متنت زمان داشته باشد. معلوم باشد در حالیم یا گذشته یا گذشته ی گذشته»
می خندم و کاغذ های خط خطی ام را جمع می کنم و داخل پوشه می گذارم و کیف دستی قهوه ای ام را بر میدارم. بند کیفم را می گیرد و می گوید :«می دانم نویسنده نیستی و با دلت می نویسی. می دانم اینها یا خاطرات 5 سال پیش توست یا دلنوشته های 2 سال قبلت و یا حال و هوای امروزت. لااقل هر قسمتت را در یک زمان بنویس و اولش زمان متنت را مشخص کن»
سخت است اما قبول می کنم و به او قول می دهم که گذرهای زمانی را برایش مشخص کنم ولی می دانم قرار نیست کلماتم را ناشر بخواند. قرار است تو بخوانی و تو می دانی روز و ماه و سال هر خاطره یمان را. امیدوارم که هنوز هم بدانی...
گذشته ی گذشته :
در مترو ایستاده ام و به آدم های دور و ورم نگاه می کنم . نصف جمعیت هدفون در گوش دارند و وقتی از آنها چیزی را طلب میکنی اول به لب هایت توجه می کنند تا تمام تلاششان را بکنند حرفهایت را لب خوانی کنند. بعضی شان فریادت را نمی شنوند و باید حتما تکانشان بدهی تا به خودشان بیایند. برای همین است که پسربچه دستفروش هر وقت جلوی هدفون به گوشی می آید کامل خم می شود تا همه خوب خوب او را ببینند. وقتی هم که هدفون را کنار می گذارند و دست در جیبشان می کنند تا خرده پولی را که صبح از راننده تاکسی به زور گرفته اند در آورند ، با نقاشی ای بالای در ورودی قطار مواجه می شوند که خیلی مودبانه نوشته است دستفروشان انگلان جامعه اند. فقط کمی مودبانه تر و کمی غیر صریح تر.
پیرمردی از لابلای جمعیت خود را داخل می کشد و هر چه که هست تلاش می کند تا خودش را جلوی جوانی بیاندازد و او را در منگنه ی اخلاقی قرار دهد. غافل از اینکه جوان وقتی پیرمرد و عزم پیر مرد را می بیند خودش را به خواب می زند.
مرد میانسالی با پیراهن یاسی و صورت تیغ زده و موهای جوگندمی کنارم ایستاده و نگاهم می کند. دماغ بزرگی دارد و چشم های کوچکی. خودم را کنار می کشم تا جمعیت او را در خود ببلعد.
کنار در قطار می ایستم و منتظر میمانم تا ایستگاه مرا اعلام کنند. دختر و پسری قهقهه زنان وارد می شوند و بلند بلند حرف میزنند. پسرک به من نگاه تندی می اندازد. جایی که من ایستاده ام مکان زوج های جوانی ست که می خواهند بلند بلند بخندند. نه جای فرد های جوانی که اگر فرصت برایشان فراهم شود زار زار می گریند. دست هایشان را در هم حلقه می کنند. می خواهم صدایشان را فراموش کنم که می بینم دخترک سیلی ای به صورت پسرک می زند و با خنده می گوید : تو خیلی بی شعوری
یادم می افتد که یک زمان حتی سیلی هم حرمت داشت. وقتی برای اولین بار پدرم به من سیلی زد بعدش چیزی نگفت اما معنی سیلی اش را تمام و کمال به من فهماند.
پسرک دست دختر را دوباره می گیرد و میخندند. نمی خواهم به حرف هایشان گوش بدهم اما فریاد می کشند. نهایت خواسته یشان این ست که فردا وقتی با دوست هایشان روبرو می شوند هم دیگر را جلوی دیگران ضایع نکنند و بخصوص دختر اصرار دارد که از اسرار هایشان پرده برداری نشود. اسرارهایی که تا الان با این داد و فریادشان یک واگن آنها را فهمیده اند.
پسرک دوباره نگاه تندی به من می کند و رویم را بر می گردانم. می بینم به شانه ام می زند و می گوید می شود جایتان را عوض کنید. با قاطعیت می گویم نه و از شیشه های برچسب خورده ی قطار بیرون را نگاه می کنم. برای آنها مهم نبود که جواب رد بشنوند اما برای من مهم بود که در مقابلشان بایستم. چرا ؟ چون خودم را اثبات می کنم. به که ؟ به آنها. سودش ؟ عزت نفس. عزت نفس ؟ خودخواهی. جایم را عوض می کنم و می بینم به ایستگاهم رسیده ام.
امروز باید برای اولین بار دوشادوش تو در خیابان های سنگفرش شده ی توپخانه قدم بزنم. تو همان روسری آبی آسمانی ات را سرت خواهی کرد و تو همان شلوار خاکی کتانم را خواهی دید.
تو لبخند خواهی زد و تو نگاه مبهم مرا خواهی دید. تو حتی قدم هایت را حساب شده بر خواهی داشت و تو گام های همراه با مکثم را خواهی دید. من حتی نمی دانم وقتی کنار هم راه می رویم باید از تو جلوتر بیفتم و مثل مرد نگذارم چشم ناپاک نا اهلان تو را نظاره کنند و یا عقب تر بیایم و مثل مرد نگذارم حس کنی پشت و پناهی نداری و تکیه گاهت باشم. من حتی این آداب و رسوم ساده را نمی دانم ولی تو حساب شده خواهی بود.
روی پله برقی می ایستم و بالا می روم. پیرمردی تعادلش را از دست می دهد و روی دست های من می افتد. سفت نگهش داشته ام. اگر کمی بی توجه باشم پیرمرد روی پله ها می غلتد و وقتی به زمین برسد دست و پایش حتما می شکند. شاید بمیرد. من او را از مرگ نجات داده ام. هر چه توان دارم به کمرش وارد می کنم تا او را راست نگه دارم. نگاهش که می کنم می بینم چشمانش باز است اما واکنشی نشان نمی دهد. به نفس زدن افتاده ام. هه هه هه. کسی نیست که کمکم کند. هه هه هه. چند ثانیه ی دیگر تاب بیاورم تمام است. هه هه هه. بالا که می رویم پیرمرد دوباره راست می ایستد و به مسیر خود ادامه می دهد. حتی نمی فهمد که روی من افتاده بوده. لباس اتوکرده ام چروک شده است. من روی چروک های لباسم حساسم. حتی اگر کم باشند. حتی اگر حاصل تکیه دادن پیرمرد ضعیفی روی دوش محکم من باشد.
آبخوری را پیدا می کنم. دستم را که بر روی دکمه ی سردش فشار می دهم صدای بلندی از خود در می آورد و به دستم شوک وارد می کند و آب بیرون می جهد. دیوار خیس می شود. دوباره دکمه را فشار می دهم و کمی آب روی لباس چروکم می ریزم. صبر می کنم تا خشک شود. قرارمان ساعت ۵ است و تا الان یک ربعی تاخیر دارم. از خشک شدن لباسم منصرف می شوم و از ایستگاه بیرون می آیم.