In nomine Dei

(به نام خدا به زبان لاتین)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه پیش درآمد این مجموعه رو نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

قسمت اول

مثل همه ی روزها ساعت 12 ظهر بیدار شدم. پنکه روی من ثابت مانده است. تو تنظیمش کرده ای که باد فقط به صورت من بخورد و هدر نرود.

دیروز بعد از دعوای کوچکی که باهم کردیم هی کنارم آمدی تا از دلم در آوری. اما مرد است و لجبازی احمقانه اش.

مادرم شبی آمد و در گوشم گفت که هر وقت دعوا کردید وقت تان را صرف پیدا کردن مقصر اصلی نگذارید. بی دلیل عذرخواهی کنید.

بعد نیشگون محکمی از دستم گرفت و گفت : "وای به حالت اگر بفهمم ناز کرده باشی"

مادرم همین کارها را کرده بود که وقتی پدرم بعد از دو ماه به خانه برگشت، لبخند زد و گفت : خوش آمدی اما پدرم تنها، کتش را در آورد و روی تختش نشست و سرش را گرفت و هیچ جوابی به مادرم نداد.

مادرم همین کار ها را کرده بود.

یادم می آید هر چقدر هم که از دست پدرم عصبانی بودم باز هم نگرانش بودم.

پدرم زندان رفته بود.

اَه نمی خواهم دیگر ادامه بدهم. کجا بودم ؟ تو پنکه را ثابت کرده ای. شاید می خواستی سرما بخورم. شاید لذت می بری از مریضی ام. نه شاید می خواهی چند روزی بیرون نروم و پیش تو باشم. پیش تو باشم که چه ؟ که تهش باز دست بگذاری روی نقطه ضعفم ؟ یا شاید می خواهی بیشتر ببینمت. بیشتر ببینم که روزهای زیبای جوانی مان را چگونه تباه می کنم. تو چرا همیشه سفید سفیدی و من سیاه سیاه ام. حتی در خاطر خودم ، سفید نمی شوم. ولی تو مرا سفید می بینی. این را از عذرخواهی های بی دلیلت می فهمم. انسان هم تاب و تحملی دارد. سقف تاب و تحمل تو کجاست ؟ چرا فرو نمی ریزد ؟ نمی ریزی ؟ انقدر بی نقص ؟

اَه نمی خواهم دیگر ادامه بدهم. کجا بودم ؟

سی و دو آبان دو سال پیش بود. آبان سی روزه است. می دانم اما از آذر متنفرم.

سی و دو آبان دو سال پیش وقتی کاغذهای کهنه ی گوشه ی انباری را بر می دارم نامه ای از لای برگه هایم می افتد. لکه ی بزرگی روی پاکت نامه است. با خودم می گویم نویسنده اش مشغول خوردن چای بوده. کاغذ کاهی را باز می کنم و بی اختیار نامت را زیر برگه می بینم. بدون اینکه جملات را بخوانم نامه را می بندم. قلبم تند می زند. نکند از آن نامه ها باشد که برای فراموش کردن هر کلمه ی آن هر هفته زمین را گاز می گرفتم. آخَر خوب می دانستی چه بگویی.

آرام نامه را باز می کنم و می بینم پشت کاغذ، دور لکه بزرگ چای خط کشیده ای و با فلشی، کوتاه اما جانسوز نوشته ای : «این جای اشک های امشب من است، نامهربان»
می خواهم بغضت را بخوانم اما خاطره ای گلوی مرا گرفته است. در سرم می چرخد؛ نمی گذارد تکان بخورم.

پنکه ثابت روی من است. چشم هایم را می مالم و پتوی سفید نرم جهازت را کنار می زنم و تو را می بینم که با دامن سفید و لباس زردت در آشپزخانه ایستاده ای و پیاز خرد می کنی و گهگاه، بالاجبار اشک می ریزی. از دعوای دیشبمان دلگیرم اما طاقت اشک هایت را ندارم؛ حتی بالاجبار. بدون اینکه صورتم را بشویم چاقویت را از دستت می گیرم و به حالتی که نه دلت را آزرده کنم و نه غرور بی دلیل مردانه ام لکه دار شود می گویم: «دیروز که اشک مرا در آوردی اما امروز و هیچ روزی این را برای تو نمی خواهم »

لبخند میزنی و دست هایت را میشویی و با دامن سفیدت پاکشان می کنی و به پیاز خرد کردن من نگاه می کنی. می گویی :«تلاشت قابل تحسین است اما پیاز را از آن طرف ...» بعد ناگهان سکوت می کنی. می فهمم این ها حرف دلت نیست. می گویی :«من وقتی کسی دلم را می شکند بزرگترین حرفی که به او می زنم نامهربان است». لبخند می زنم چون کلماتی بدتر از نامهربان هم به ذهنم می رسد. می گویی:«همیشه مهربان بمان» و باز چشمهایت خیس می شوند اما نمی دانم برای پیاز است یا برای ...

سی و دو آبان دو سال پیش بود. آبان سی روزه است. می دانم اما از آذر متنفرم.

این خاطره به گلویم چنگ انداخته است. می دانم نامهربانی که نوشته ای بدترین کلمه ای ست که به ذهنم می رسد.

نامه را می بندم. گریه امانم را بریده است.