Ба номи Худо

(به نام خدا به زبان تاجیک)

یک ربع مانده به سه ی نصفه شب از خواب بیدار شده ام و میخواهم قصه ام را بنویسم.

برای که ؟ برای "تو" ؛ ناشر گفته است که کمی رنگ و لعاب قاطی کلمات کنم و داستان عشقی بگویم تا کتابم و کتابشان فروش برود.

پس واضح است ؛ حتما با کتابی روبرو خواهید شد که تهش یا من عروسی میکنم و یا در حالیکه معشوقه مرا ترک کرده است در غربت و سیاهی خانه ی قدیمی روستاییمان می میرم !

و خب برای احساسی تر شدن صحنه ، وقتِ جان دادنم ، قاب عکس معشوقه را هم در بغل گرفته ام و لبخند میزنم و با دست سردم ، غبار گرم قاب عکسش را می گیرم و بعد می میرم !

شاید باید قصه ام شبیه فیلم هایمان باشد که یا با طنز سخیف مردم را با کتاب آشتی دهم و یا با بدبختی و بیچارگی و سیاهی و تباهی و غبار گرم قاب عکسش اشک ملت را در آورم !

هر چه که هست عرق روی پیشانی ام را پاک می کنم و فکر می کنم.

کمرم هم کمی می خارد و اگر می بینید هی در نوشتن مکث می کنم بخاطر این است که مشغول خاراندن کمرم هستم ! اُه نمی بینید !

امشب هی عرق می کنم. شهریور ماه بدون کولر خودش مصیبتی ست. مادر بزرگم سرما خورده و نمی توانم در خانه اش با کولرش به جنگش بروم !

البته صدای کولر همسایه پایینی به گوشم می خورد و نمی گذارد تمرکز کنم.

صدای خروپف مادربزرگم هم می آید. حالا که دقت می کنم صدای خش خش جاروی رفتگر هم به گوشم می رسد.

کجا بودیم ؟ آهان ساعت یک ربع مانده به سه نصفه شب است ... نه الان سه و نیم شده است !

حسابش را بکنید : 290 کلمه در 45 دقیقه ؛ به عبارتی می شود ممممم حدوداً پنج کلمه در یک دقیقه !

باز حواسم پرت شد کجا بودیم ؟ بله ناشر می گفت نوشتن کتاب کار راحتی ست فقط باید حوصله به خرج بدهی و بفهمی مردم چه چیزی را دوست دارند بخوانند. بعد چشمک ریزی میزد و صندلی را جلو می داد و آرام زیر لبش می گفت : و بالتبع دستمزد خوبی هم خواهی گرفت !

حرف مبتذلی می زد . اگر به جستجوهای مردم در شبکه های مجازی نگاه می کردم و پی می بردم که مردم چه چیزهایی را دوست دارند بخوانند ، کتاب با منشوری بدی روبرو می شد !

آخر هر حرفی که در جستجوگر می نویسم به سوالی درباره ی بارداری ختم می شود !

حتی با حرف کمیابی مثل ژ : ژاله چگونه باردار شود ؟

یا گ : گشتاسب در هنگام بارداری ژاله چه رفتاری از خود بروز دهد تا وقتی شب خسته و کوفته به خانه بر می گردد ژاله برایش شام ، لازانیا با سس قرمز اصیل ایتالیایی طبخ کند ؟

(تا اینجای کار ناشر از پیش درآمد خوشش آمده است ؛ لبخندی به لب دارد)

می بینید ؟ چقدر راحت می شود خنداند. آخرش که چه ؟

هنوز صدای کولر همسایه پایینی ها نمی گذارد تمرکز کنم. عرق گیرم را تکان می دهم تا کمی هوای تازه به بدنم برسد. چهار زانو نشسته ام و فکر می کنم واقعا حالم خوب است !

اگر همه ی "خوبم" گفتن هایم را در مواجهه با سوالِ "حالت خوبه" ی دوستانم کنار بگذاریم واقعا حالم خوب نیست.

پرم از تکرارهای خشک زندگی بدون تکرار.

ببخشید چشمانم سنگین شده است. حتما خوابم می آید. نه گریه ام گرفته است .

الان ؟ این وقت شب ؟ چه بی موقع !

مادربزرگم دیگر خروپف نمی کند.

ناشر دوست دارد بنویسم : مادربزرگم دیگر نخواهد توانست خروپف کند ... و من میمانم و خانه ی بدون مادربزرگ ...

درِ اتاق را که باز می کنم می بینم پشت در ایستاده و به صدای هق هقم گوش می داده. می خندم. می گوید : مرد که گریه نمی کند

لعنت به این قانون الکی دنیا.

آرام زیر لب می گویم : "خوبم مامانی"

مثل بقیه ی دوستانم باورم می کند.

"چرا شما بیدارین ؟"

"داشتم کابوس می دیدم. نکنه طاهره تا ابد باردار نشه"

طاهره ، خاله ی من است. یادم باشد فردا صبح در فضای مجازی حرف ط را هم امتحان کنم.

شاید جواب درخوری درباره ی "طاهره چگونه باردار می شود" به من داد.

یادم می افتد که حرف اصلی این پیش درآمد را نگفته ام.

قصه ی من قابلیت این را دارد که هر جمله را به چهار صورت در بیاوریم ؛ برای مثال :

من رویم را برگرداندم و تو را دیدم .

من رویم را بر می گردانم و تو را می بینم.

او رویش را برگرداند و تو را دید.

او رویش را بر می گرداند و تو را می بیند.

اما "تو" همیشه ثابت است. "تو" تغییری نمی کند ... نمی کنی.