In nome di Dio
(به نام خدا به زبان ایتالیایی)

قسمت یازدهم

 

امیر امروز دانشگاه نیامده بود. از صبح رفته بود بازار، کادوی مناسبی را برای زنگنه پیدا کند. کارش سخت بود. نه می توانست بخاطر تازه آشنا شدنشان کادوی خیلی خوبی به او بدهد و نه می توانست باز بخاطر تازه آشنا شدنشان کادوی معمولی بگیرد.
نهار را که خوردم باز رفتم سرکلاس. زنگنه جلو نشسته بود و مانتوی یشمی گرمش را پوشیده بود و با کفش های کتانی یشمی اش ست کرده بود. مرا که دید سری به نشانه سلام تکان داد و سرش را در لاک خودش فرو برد. دلم نمی خواست با این وضعیت با امیر رابطه برقرار کند. زنگنه ایرادی نداشت. چه بسا دلم برایش می سوخت که اسیر خواسته های زودگذر امیر شده است. یک ربع اول کلاس خوب بود اما بعدش خوابم گرفت.
سوار اتوبوس که بودم پیرمردی فریاد می زد که همسرش مریض است و یکی از کلیه هایش را برای او فدا کرده است و هیچ کس محلش هم نمی گذاشت. به پارک ساعی رسیدم. ادکلنم را از کیفم در آوردم و به کف دستم زدم و زیر گلویم مالیدم. دی ماه دیگر سرد شده بود. از دکه گل فروشی کنار پارک، یک شاخه گل رز خریدم. زشت بود دست خالی می رفتم جشن تولد هم کلاسی ام. حس نمی کردم اتفاق خاصی قرار است رخ بدهد اما ذوق داشتم. همین ذوق برایم بس بود.
در این زندگی پر از تکرار و پر از روزمرگی، ذوق زدگی، هرچند کوتاه، هر چند به اندازه یک نصفه روز برایم غنیمت است. زندگی ام شده بود کلاس درس، کتابخانه، خانه. می فهمیدم دارم وقتم را تلف می کنم ولی نمی فهمیدم راه حل بیرون آمدن از این تکراری که خودم در زندگی ام قرار داده بودم چیست. نمی دانم جمله انیشتین بود یا ناپلئون یا یک انسان گمنام که می گفت ما به دشمنانم نمی بازیم؛ به خودمان می بازیم.
زنگ زدم به امیر. صدایش را واضح نمی شنیدم. آخرش فهمیدم که می گوید با زنگنه در پارک نشسته اند. مستقیماً به رویم نیاورد اما حس کردم دوست دارد کمی تنهایشان بگذارم. گفتم تا یک ربع دیگر می رسم. خیابان ولیعصر را به سمت بالا رفتم و مغازه های لوکس فروشی را نگاه کردم. چقدر خیابان ایران با خیابان ولیعصر تفاوت داشت. ماشین فروشی ای سر راهم بود. کنارش ایستادم و با دهان باز ماشین ها را برانداز کردم. چقدر رنگ بادمجانی به آن ماشین می آید. چقدر این ماشین قوس دارد. چقدر صندلی های چرمی اش دلنشین است. در فکر بودم که جوانی بیرون آمد و دستمال خیسش را به شیشه مالید. مرا بد نگاه کرد. کمی فاصله گرفتم. به من نمی خورد مشتری باشم. پس حتماً مزاحمم. 
به امیر پیامک دادم که دارم می آیم. پارک ساعی خلوت بود. هر از چندگاهی دو جوان دست در دست هم گل می گفتند و گل می شنفتند و می خندیدند و از کنارم رد می شدند. روی چمن ها هم سربازهای خسته، کلاهشان را روی صورتشان گذاشته بودند و کوله شان را زیر سرشان گذاشته بودند و خرناس می کشیدند. جای جای پارک پر بود از آلاچیق. بالاخره آلاچیق امیر و زنگنه را پیدا کردم و نقاب لبخند مصنوعی را روی صورتم کشیدم و کنار امیر، روبروی زنگنه نشستم. امیر می گفت اول کافه برویم و بعد دوباره بیاییم پارک. زنگنه آرام حرف میزد. شنیدم که دوستش با تاخیر می آید. به دوستش زنگ زد و از آلاچیق بیرون رفت و باهم پنج دقیقه حرف زدند و آدرس کافه را به او داد. پنج دقیقه برای آدرس دادن طولانی بود. امیر در گوشم گفت: «مث اینکه این رفیقش از دیشب براش یه اتفاقی افتاده»
-  یعنی چی؟
-  هیچی. زنگنه میگفت از دیشب رفتارش عجیب شده
-  حتما منو دیده خوشش نیومده داره میپیچونه
-  دلم نمیاد اینو بگم ولی منم همچین نظری دارم
-  خب اگه میبینی داره مِن مِن میکنه من برم. کلی درس دارم
-  حالا بذار ببینم ترانه چی میگه
اولین بارش بود زنگنه را با اسمش صدا می کرد.
-  باشه
-  هادی فهمیدی چرا میگم بریم کافه؟ من کیک رو گذاشتم توی یخچال کافه. اونجا منتظرمونن
-  چه خوب
جوابش را به سختی می دادم. حس بدی داشت. من که نمی خواستم بیرون بیایم. حالا هم که بیرون آمدم سرم منت گذاشته می شود. خوش بر و رو نیستم ولی آدم که هستم. از کار دوست زنگنه دلخور شده بودم. انقدر از قیافه ی من خوشش نیامده بود که دیروز گروپ را تعطیل کرد و امروز هم معلوم نیست بیاید.