Ve jménu Božím

(به نام خدا به زبان چکی)

در مسجد دانشگاه نشسته بودم و با لبتاب محسن، فوتبال بازی می کردیم و شدت هیجان بالا رفته بود. محسن داد کشید:«پاس بده به ماسکرانو[1]؛ پاس بده» جوانی کنار ما دَمر خوابیده بود. سرش را سمت ما کرد و گفت:«اگه میشه یه کم آرومتر» محسن خودش را جمع کرد. امیر بیسکویتی از کیفش در آورد و گفت: «هادی برو سه تا نوشابه خنک از آقا یعقوب بخر»

از جا بلند شدم و کتانی های به زور در آورده ام را دوباره به زور پایم کردم و به سمت بوفه ی دانشگاه راه افتادم. دی ماه گرمی بود. هنوز درختان حوصله نکرده بودند برگ های زردشان را از سرشان وا کنند. صدای آمفی تئاتر مرکزی مان را می شنیدم که کسی پشت میکروفون داد می زند و حقش را طلب می کند. صدای جیغ و هورا نیز می آمد. دختر و پسری که مسئول راهنمایی مهمانان به برنامه انتقادی شان بودند، دم درب آمفی تئاتر ایستاده بودند و با هم شوخی می کردند و حواسشان به برنامه خودشان نبود.

از کنار مجسمه امیرکبیر رد شدم و دیدم دختر و پسر دیگری چای شان را روی سکوی مجسمه قرار داده اند. در مسیر مونا احمدی و ترانه زنگنه را هم دیدم که در گوش هم حرف می زدند و با هم لیک لیک می خندیدند. نگاهشان را نگاه کردم که سمت من نباشد. مونا دست هایش را برایم بالا برد و ترانه آرام سلام کرد و رفتند. خوشم می آمد که دختر ها به من سلام می کنند. لحظه ای حس می کردم تنها نیستم.

آقا یعقوب به خاطر پول خرد نداشتنم غر زد. با هر وضعی بود نوشابه را خریدم و دختر و پسر را باز دیدم که با دستمال کاغذی، چای ریخته شده روی کت امیرکبیر را پاک می کردند و امیرکبیر بی آنکه دلخور شود همان مرد با جذبه ی خوش سیمای همیشه بود و خم به ابرو نیاورده بود.

نوشابه را با لیوان های یکبار مصرف وسط بچه ها گذاشتم و محسن و امیر لیوان ها را بالا آوردند و به هم زدند و محسن گفت:«به سلامتی درسای افتاده مون» من درسی را نیفتاده بودم اما استحقاق آن را خیلی وقت ها داشتم.

امیر عینکش را در آورد و روی چشم هایش دست کشید. گفتم:«تو راه ترانه زنگنه رو دیدم»

  • خب خب.. چطور بود؟! چی پوشیده بود ؟ همون مانتو سورمه ای دیروز ؟ نفهمیدی امروز از کدوم دنده بلند شده ؟!
  • خوب بود ... همون لباسی که دوست داری. دنده خجالت !

محسن زد زیر خنده و گفت:«کمتر دختر خوشگلیو دیدم که خجالتی باشه»

امیر که کمی غیرتش جنبیده بود، با طعنه گفت : «همه که مث خانم احمدی نیستند. هم خوشگل نباشن هم باهمه باشن»

محسن نگاه تندی کرد و گفت:«هیچکی خانم احمدی نمیشه»

من و امیر یک دفعه خنده مان گرفت و گفتم : «این بنده خدا هم همینو گفت!»

محسن توجهی نکرد و بازی را به دقت نگاه می کرد. من دسته ی بازی را به شدت محکم در دستم گرفته بودم و حس می کردم بعضی وقت ها، خون به نوک شست هایم نمی رسد. مور مور می شدند.

وسط بازی بودیم که عبای سیاهی، صفحه نمایش لبتاب را گرفت و حاج آقای موحدی را دیدیم که لبخند می زند. نمی دانستم چرا انسان های خوب همیشه لبخند می زنند و انسان های بد همیشه عصبانی اند. حتی نمی دانستم منی که لبخند بی دلیل برایم احمقانه است خوبم یا بدم. کنارمان نشست و بازی را قطع کردیم. دستی به ریشش کشید. روحانی جوانی بود. جوانگرا هم بود و ریشش را کوتاه می گذاشت. خارج از دانشگاه عبایش را هم در می آورد. روحانی ساعتی بود. عمامه اش را در آورد و با دو انگشتش پُرز های عمامه اش را آرام آرام گرفت. لبخندش را بیشتر کرد. فهمیدم می خواهد تذکر جدی تری بدهد. گفت:«داداشای من؛ اینجا که جای بازی نیست». محسن با صورت سبزه اش به حاج آقا موحدی رو کرد و گفت:«خوبه بریم توی خیابون بازی کنیم؟ بعد یکی بیاد وسط بازیمون مواد بذاره کف دستمون ؟ بعد ما معتاد بشیم کمتر بتونیم به اسلام و مسلمین خدمت کنیم، جاش نشئه شیم بخوابیم فقط؟!». حرف های محسن بانمک بود اما نمی خواستم جلوی حاج آقا با او همراهی کنم. بالاخره هرچه که بود مسلک حاج آقا را قبول داشتم. حاج آقا خندید. زورکی خندید و گفت:«مسجد حرمت داره مومن؛ توی دفترم داشتم می دیدم لیواناتونو به هم میزنید؛ قباحت داره داداش من، عزیز دل من». قربان صدقه رفتن های همیشگی را دوست نداشتم. گفتم:«حاج آقا حتماً حواسمون هست دیگه تکرار نمیشه». محسن گفت:«و اگه هم تکرار شد، حواسمون هست قبلش یکیو بذاریم دفترتونو بپاد»

 

[1] Mascherano