У імя Бога

(به نام خدا به زبان بلاروسی)

شهریور ماه، بخشی از درخت های خیابان ولیعصر را به دلیل عدم هماهنگی شان با تقارن سنگ فرش های خیابان از ریشه کندند و آب جوی های خیابان ولیعصر را به دلیل عدم وجود درختها، خشکاندند.

دانشگاه امیرکبیر، در میان چهار خیابان اصلی و آلوده تهران، از چهار طرف گیر افتاده بود و دانشجویان نیز در دانشگاه از همه طرف گیر افتاده بودند. روزهایی که در اخبار شبکه یک، کارشناس بامزه ی هواشناسی با سبک اجرای مضحک خودش می گفت :«هوای تهران و دیگر استان های مرکزی برفی است» در دانشگاه امیرکبیر، بجای برف، باران می بارید و برف ها، باران اسیدی می شدند. علل آلوده بودن هوای تهران اما در دانشکده محیط زیست امیرکبیر بررسی می شد و پس از کمی مطالعه می توانستند با داده های آماری به دست آمده از مونوکسید موجود در هوا، مقاله ی پربازدید و بسیار ارجاع شده به درد نخوری را تهیه کنند.

 

دانشجویان و عابران، صبح ها بر روی سنگفرش های سبزِ از رنگ و رو رفته ی خیابان قدم می زدند و به ناگاه می دیدند کارتونی که در کنار جوی افتاده است تکان می خورد و به ناگاه می دیدند پیرمردی با سبیل جوگندمی اش که گوشه های آن زرد شده بود از کارتون قهوه ای بیرون می آمد و با صدای نالانی کمک می خواهد و هر روز صبح عابران و دانشجویان به ناگاه از کنار او رد می شدند. روبروی کتابفروشی متعلق به دانشگاه، میانسالی می نشست و پای زخمی اش را روی کارتون مایکروفر خانه ی یکی از بازاری های تهران می گذاشت و از مردم می خواست که هزینه ترحمی را که در دلشان ایجاد کرده بود بپردازند.

 

من هر روز صبح در خیابان ولیعصر این ها را می دیدم و وارد دانشگاه می شدم و سپس زن پنجاه ساله ای را می دیدم که در گوشه ی گیشه ی حراست نشسته است و هنگام حراست از دانشگاه، روزنامه را با دو دستش باز کرده است و گهگاه با مرد 40 ساله می گوید و میخندد و گوشه ی چشمش هم به مانتوی دخترانی است که به دانشگاه می آیند. از پله های کنار گیشه عبور می کردم.

 

کارمندهای دانشگاه ساعت 7 صبح به خط می شدند تا اثر انگشت هایشان را روی دستگاه عبور و مرور، ثبت کنند و بعضی هایشان، پس از شنیدن پیغام خانمی که می گفت :«ثبت گردید» بر می گشتند و از دانشگاه خارج می شدند تا نان بربری خشخاشی از خیابان روبروی دانشگاه بگیرند. من هروز فکر می کردم چگونه بدون آنکه خودم حضور پیدا کنم و یا انگشتم را قطع کنم، حضورم را ثبت کنم. فکر درباره این موضوع به من کمک کرد که وقتی با استادم تعهد کردم در آزمایشگاه تست خودرو همیشه حاضر باشم، همیشه اول صبح حضورم را ثبت می کردم و در آخر روز خروجم را اعلام می کردم بدون آنکه لحظه ای در آزمایشگاه باشم. بدون آنکه تعهد برایم تقیدی بیاورد. بدون آنکه وجدانم درد بگیرد.

 

می رفتم نمازخانه ی کوچک دانشکده مان را پیدا می کردم و کفش هایم را بر می داشتم و زیر سرم می گذاشتم و به خواب می رفتم. کمی بعد لگد مسئول نظافت نمازخانه را روی ساق پایم حس می کردم و گوشم را تیز می کردم و  می شنیدم می گوید : «صد دفعه! کفشتو. داخل نذار» و در حالیکه خواب از سرم پریده است بلند می شدم و کفش هایم را پایم می کردم و فردا صبحش دوباره کفش هایم را زیر سرم می گذاشتم و می خوابیدم. هیچگاه یادم نمی رفت که کفش تازه ی مدل کالج م، همین جا از من دزدیده شد و یادم نمی رفت دوربین های مداربسته ی راهروها، تنها رو به سرویس های بهداشتی و نقاط دِنج دانشکده بودند و علتش را که پرسیدم گفتند که در نمازخانه، کسی، کاری، نمی کند.

 

با سرعت، خودم را به کلاسی که نیم ساعت از آن گذشته می رساندم و استاد باز عینکش را بالا می زد و در چشم های من خیره می شد و سقف را نگاه می کرد و با صدای زبرش می گفت : «آقایی که دیر اومدی، دفعه بعد دیر اومدی کلاً نیا؛ حضور غیاب که اجباری نیست» و همه می دانستیم که دروغ می گوید. تمامی غایب های ترم پیشِ کلاس هایش را با 9.99 انداخته بود. غایب ها، پیشش که می رفتند به آنها می گفت که همانطور که شما برایم وقت نداشتید برایتان وقتی ندارم و انشالله ترم بعد در خدمت تان هستم. همه می دانستیم کاملاً منطقی بی منطق بود.