В името на Бог
(به نام خدا به زبان بلغاری)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت دوم این مجموعه رو نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه
***
قرارمان ساعت ۵ است و تا الان یک ربعی تاخیر دارم. از خشک شدن لباسم منصرف می شوم و از ایستگاه بیرون می آیم.
اولش که پله های برقی مرا به سمت روشنایی راهنمایی می کنند به نظرم میرسد که ورود به بهشت هم باید همچین نمایی را داشته باشد اما وقتی بیرون می آیم و هوای تیره تهران را می بینم و هوای آلوده ی تهران را می بویم یقین می کنم که اینجا دوزخ است.
تو می دانی که من با تاکسی پیشت نمی آیم چون نمی توانم پول زندگی مشترکمان را صرف زندگی مشترک راننده ی تاکسی و همسرش کنم. می دانی که از ایستگاه مترو بیرون خواهم آمد اما پشت به ایستگاه ایستاده ای و ساعتت را نگاه می کنی. حتی از نحوه ی ایستادنت می فهمم که با خودت فکر کرده ای چقدر بی ملاحظه ام که تو را در این میدان درندشت یک ربع معطل گذاشته ام. یا باخودت گفته ای اگر به دیگری جواب مثبت داده بودی با ماشین گران قیمتش دنبالت می آمد. یا شاید گفته ای پسر ها سر و ته یک کرباسند و تاخیر مرا به پای همه ی پسرهای دنیا گذاشته ای. همه ی اینها را از ایستادنت فهمیده ام ! اما وقتی نیمرخت را نگاه می کنم یادم می افتد که تو مهربان تر از این حرفهایی و تاخیر عمدی ام را به پای اتفاقات غیرعمدی زندگی گذاشته ای.