با پدرم و برادرم و عمویم نیمهشب دلمان میخواهد کوچهباغهای روستایمان را قدم بزنیم. شام خوردهایم و میخواهیم با پیادهروی بخشی از آن را هضم کنیم. نه سکوت ترسناک باغها ما را میهراساند و نه پیچ و خم کوچههای باریک، صف افقیمان را عمودی میکند. کنار هم میگوییم و میخندیم و آواز میخوانیم.
عمویم برای آنکه ما را بتراسند صداهای عجیبی از خود در میآورد و خندههای شیطانی میکند و شانهام را آرام نوازش میکند.
کنار زایندهرود که میرسیم، دستی به آب مخوف و تند و سردش میزنیم و تصور میکنیم که اگر داخل آب بپریم چه میشود. کسی وعده میدهد و دیگری نوید میدهد که اگر با لباس داخل زایندهرود بپرم، چهها که نمیکنند. قبول میکنم و شیرجهای میزنم و داخل آب میپرم و جریان تند آب مرا با خود میبرد و جیغ نمیزنم و دادی نمیکشم و شنا نمیکنم و جایی را نمیگیرم و غرق میشوم و هوا تاریک است و نفسهایم آرام است و آمادهام و میلرزم و یاد چیزی میافتم و شاخهها را به زور میگیرم و آب سرد است. دوان دوان، پیشم میآیند و نمیدانند چه شد و چه کردم.
تو اما، شاید باورت نشود. شاید بگویی امکان ندارد. ولی در آن هیاهو، در آن سرمای طاقتفرسا، در آن جوشوخروش یاد ندیدنت افتادم و حسرت ندیدنت را خوردم و ناکام ماندهام و ناکام میروم.
دری به رویم باز شد و تو بودی و دستهای نامرئیات نجاتم داد. دری از جنس روشنایی. هدیهی الهی.