Ба номи Худо
(به نام خدا به زبان تاجیک)
یک ربع مانده به سه ی نصفه شب از خواب بیدار شده ام و میخواهم قصه ام را بنویسم.
برای که ؟ برای "تو" ؛ ناشر گفته است که کمی رنگ و لعاب قاطی کلمات کنم و داستان عشقی بگویم تا کتابم و کتابشان فروش برود.
پس واضح است ؛ حتما با کتابی روبرو خواهید شد که تهش یا من عروسی میکنم و یا در حالیکه معشوقه مرا ترک کرده است در غربت و سیاهی خانه ی قدیمی روستاییمان می میرم !
و خب برای احساسی تر شدن صحنه ، وقتِ جان دادنم ، قاب عکس معشوقه را هم در بغل گرفته ام و لبخند میزنم و با دست سردم ، غبار گرم قاب عکسش را می گیرم و بعد می میرم !
شاید باید قصه ام شبیه فیلم هایمان باشد که یا با طنز سخیف مردم را با کتاب آشتی دهم و یا با بدبختی و بیچارگی و سیاهی و تباهی و غبار گرم قاب عکسش اشک ملت را در آورم !