۴۸ مطلب توسط «مُجیز» ثبت شده است
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۱ ب.ظ
مُجیز
在上帝的名义
(به نام خدا به زبان چینی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
قسمت دوازدهم
زنگنه آمد و گفت که دوستش تا یک ربع دیگر خودش را به کافه می رساند. برساند. برای من اهمیتی ندارد. در مسیر امیر شروع کرد به سر به سر من گذاشتن و سوتی های مرا گفت تا زنگنه را بخنداند. زنگنه هم با زیر چشمی مرا نگاه می کرد و زیر لبی حرف می زد و می خندید. صدایشان را نمی شنیدم. خوش بودند. کافه بوی سیگار می داد. اگر خوب گوش می کردی هر دقیقه سه بار صدای روشن شدن فندک ها را می شنیدی. گل های بیرون کافه اما راحت از هوای آلوده ی تهران نفس می کشیدند و همین برایشان بس بود که از پشت شیشه، زیبا به نظر بیایند.
۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۱
۰
۰
مُجیز
پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۵ ب.ظ
مُجیز
In nome di Dio
(به نام خدا به زبان ایتالیایی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
قسمت یازدهم
امیر امروز دانشگاه نیامده بود. از صبح رفته بود بازار، کادوی مناسبی را برای زنگنه پیدا کند. کارش سخت بود. نه می توانست بخاطر تازه آشنا شدنشان کادوی خیلی خوبی به او بدهد و نه می توانست باز بخاطر تازه آشنا شدنشان کادوی معمولی بگیرد.
۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۵
۰
۰
مُجیز
چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۴ ب.ظ
مُجیز
In ღვთის სახელი
(به نام خدا به زبان گرجی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
قسمت دهم
درِ خانه که باز شد نفس راحتی کشیدم. مادرم قربان صدقه ام رفت و برادر بزرگترم مشتی به شانه ام زد و محبتش را این گونه نشانم داد. خواهر کوچکم هدیه را از من گرفت و پشتش گرفت تا مادرم نبیند. بوی قرمه سبزی خانه را فرا گرفته بود. رفتم کیفم را گوشه اتاقم گذاشتم و پنهانی با نوک انگشتم مزه ی غذا را چشیدم. مادرم با کفگیر چوبی اش روی دستم زد و با لبخند از من خواست تحمل کنم.
۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۴
۰
۰
مُجیز
شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ
مُجیز
د خدای په نوم
(به نام خدا به زبان پشتو)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
آمپول را که زدند، با درد بلند شدم و گفتم: «تا فردا خوب میشم دیگه؟» پرستار دست استخوانی اش را زیر چانه اش گذاشت و مرا نگاه کرد و چشمکی زد و گفت: «فردا با دوس دخترت قرار داری؟».
۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۰
۰
۰
مُجیز
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ب.ظ
مُجیز
परमेश्वरको नाम मा
(به نام خدا به زبان نپالی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
قسمت هشتم
اما باز جواب سوال امیر را چه می دادم. دیدن آدم جدید ضرری نداشت. ولی من که از حال خودم خبر داشتم. من که می دانستم که تغییر خاصی قرار نیست در زندگی ام رخ دهد و تا 4 ماه دیگر، عشق و دین من، درس و کنکور من است. اگر بیرون می رفتم بار اولم بود که با دخترها بیرون می رفتم و بعدش حتماً تا چند روز عذاب وجدان داشتم. معلم قرآن مان می گفت که دختر و پسر نامحرم در کنار هم مانند کارد و پنیر ند. البته یادم هست یک بار دیگر گفت شبیه کاه و آتش ند. هر چه که بودند، یادم هست می گفت درست نیست، گناه دارد. با خودم گفتم بیرون می روم و این هم می رود در کنار گناهان دیگرم. بعد کم کم به خودم گفتم که اصلاً مگر گناه دارد؟ کدام حق خدا باطل می شود؟ می نشینیم می گوییم می خندیم آشنا می شویم می رویم. همیشه وقتی به این مرحله می رسیدم سریع آن کار خطا را انجام می دادم. دلم نمی خواست اگر اشتباهی می کنم، بنشینم توجیه ش هم بکنم و بعد انجامش بدهم. روی کاغذ نوشتم: «می آیم».
پایان فصل دوم
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۱
۰
۰
مُجیز
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۴ ب.ظ
مُجیز
Az Isten neve
(به نام خدا به زبان مجارستانی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
صبح وقتی از خانه بیرون رفتم و چند کوچه ای را تا دم ایستگاه اتوبوس پیاده روی کردم، ناگهان پسِ کله ام خیس شد. بالای سرم را نگاه کردم و دیدم کبوتری بالای سرم، ناغافل مرا مورد هدف قرار داده است. نمی دانستم سیم های کهنه ی محله های جنوب شهر، قدرت تحمل وزن کبوتری را دارند یا نه. از روی جوی پریدم و با سرعت به سمت خانه مادربزرگم دویدم. وسط راه از کنار جوانانی رد شدم که آن وقت صبح نشسته بودند و تسبیح می چرخاندند و جوانی خود را تباه می کردند. مادربزرگم خوابیده بود. برای اینکه لباسم خیس نشود با دست آب برنداشتم و سرم را مستقیم در حوض فرو کردم و در آوردم و جلو گرفتم که آب روی لباسم نریزد. دوباره از کوچه های باریک جنوب شهر، میانبر زدم.
۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۴
۰
۰
مُجیز
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ق.ظ
مُجیز
Em nome de Deus
(به نام خدا به زبان پرتغالی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
شب به خانه مادربزرگم رفتم. همیشه صدای تلویزیون مادربزرگم را از کوچه می شنیدم. گوش هایش سنگین بودند. کلید را انداختم و داخل شدم. مرا که دید، خرده سبزی هایی را که به دستش چسبیده بود در آشپزخانه شست و آمد و مرا بغل کرد. به روی کسی نمی آوردم ولی اگر نبود نبودم. دستم را داخل حوض کردم و با پیش بندی که به طناب رخت آویزان بود خشکش کردم و رفتم اتاق کوچکی که در طبقه ی بالا داشتند. در را بستم و به امیر زنگ زدم.
۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۲
۰
۰
مُجیز
شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ق.ظ
مُجیز
Au nom de Dieu
(به نام خدا به زبان فرانسوی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
قسمت پنجم
پنجشنبه بود و باید می رفتم ایستگاه متروی ارم سبز. باید می رفتم یک ساعت و نیم در مسیر حواسم را جمع می کردم که کدام یک از مسافرین می خواهد از قطار پیاده شود و می توانم جایش را بگیرم. حتی باید حواسم را جمع می کردم که هنگام ایستادن سالمندان در کنارم، به سرعت به خواب روم. در قطار کتاب می خواندم و با گوشی ام ور می رفتم و خودم را هرطوری که شده می رساندم به خیابان ایران.
۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۱۵
۰
۰
مُجیز
جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۸ ب.ظ
مُجیز
Bi navê Xwedê
(به نام خدا به زبان کردی کرمانجی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
قسمت چهارم
حاج آقا، عبایش را محکم گرفت و به همه ی ما دستی داد و تند رفت. زیر لب ذکر می گفت. شاید دعایی می خواند که محسن مقطوع النسل شود. امیر تا آمد دسته ی بازی را دوباره بگیرد گفتم:«مگه تو چهار ماه دیگه کنکور نداری ؟» عرق سردی روی پیشانی اش نشست. چند لحظه ساکت ماند.
- بابا فریبرز سال پیش میگفت دو ماه بسه برای کنکور. بقیه ش اتلاف عمر ه.
- فریبرز، رتبه ی یکِ سال قبلیا بود. درسا رو عملاً می تونست تدریس کنه ! من و تو چی ؟!
- خب تو چرا خودت نمی خونی ؟
- درسته من نمی خونم ولی عذاب وجدان دارم حداقل
۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۸
۰
۰
مُجیز
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ب.ظ
مُجیز
Ve jménu Božím
(به نام خدا به زبان چکی)
![](//bayanbox.ir/view/372348260751160035/%D8%B7%D8%B8%D8%B2%D8%B8.png)
در مسجد دانشگاه نشسته بودم و با لبتاب محسن، فوتبال بازی می کردیم و شدت هیجان بالا رفته بود. محسن داد کشید:«پاس بده به ماسکرانو[1]؛ پاس بده» جوانی کنار ما دَمر خوابیده بود. سرش را سمت ما کرد و گفت:«اگه میشه یه کم آرومتر» محسن خودش را جمع کرد. امیر بیسکویتی از کیفش در آورد و گفت: «هادی برو سه تا نوشابه خنک از آقا یعقوب بخر»
۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۴
۰
۰
مُجیز