روزهای عاشقی، روزهای قیامتی است. هفتهگردش، سالگرد است و ماهگردش، قرنگرد. ناگهان به خودت میآیی و میبینی جانت چنان گره خوردهاست که انگار سالهای سال، شبها زیر کرسی نشستهاید و چای دم کردهاید و حافظ خواندهاید و پسته شکاندهاید و اتفاقات روز را با آب و تاب برای هم گفتهاید و خندیدهاید و چای قندپهلو نوشیدهاید و ریز ریز همدیگر را نگریستهاید و ناگهان باز به خود آمدهاید که چه کوتاه اما چه عمیق هم را میشناسید. چه کوتاه اما چه ریشهدار. چه کوتاه اما چه دلانگیز.
چنان ذهنت سیال میشود که یک جمله را، یک معنا را، یک مفهوم را میتوانی با دهها قصه، دهها لحن و دهها نگاه جدید به او بشناسانی. که حتی اگر قصه و لحن و نگاهت هم تکراری باشد باز حال نویی داری. باز عشق حق است و حق همیشه تازه است.
عشق استثنای قانون «خواستن توانستن است» میشود. که هر قدر دنیا بخواهد دلگیرت کند، نمیتواند. که هر قدر دنیا بخواهد دلت جای دیگری گیر کند، نمیتواند. که هرقدر بخواهی فراموشش کنی و روی چیز دیگری تمرکز کنی، نمیتوانی. نه اینکه دلت نیاید. نمیتوانی.
عشق به همه میفهماند که برای شاعر شدن و یا نویسنده بودن، به هیچ علمی، ادبیاتی، کتابی، دفتری، به هیچ مهارتی احتیاج نداری. فقط به خودت نیاز داری و غلیان قلبت. به بیپرواییات. شهامتت. و اذیتهای لذتبخشت. فقط همینها.