باید بخشی از وقتهایم را به هیچ اختصاص دهم. وقت بگذارم سکوت کنم و سکوت بشنوم و فکر نکنم. پوچ باشم. تنها. بی مخاطب. آرام. حبابی سرگردان. تهی. آماده برای انفجار. باید بنشینم و حساب کنم چند سال است که خودم بودهام و تا کی میخواهم خودم باشم. تا کی اسیر خودم، نازپروردهی خودم، عاشق خودم، محبوب خودم. باید خیابانها را یکی یکی پیاده بروم و فکر نکنم. به همه فکر نکنم. حتی به هیچ هم فکر نکنم. دلم برای دوران جنینیام تنگ شده. دورانی که حتی در یاد ندارم. برای آن زمانی که هیچ نمیدانستم. برای دوران نوزادیام. آن روزهایی که خندههایم حتی بیحساب و کتاب بود. گریههایم حتی مغزم را درد نمیآورد. ذهنم را مشغول نمیکرد. برای آن شبهایی که میدانستم مادرم دوستداشتنی است اما احساسم حاصل تفکر نبود. حتی حاصل ایمان به مادرم هم نبود. فقط میدانستم. همین.
اما این روزها همه چیز را محاسبه میکنم. حرص میخورم. انگیزه میگیرم. دغدغه دارم. صبح اگر دیر دانشگاه برسم چه؟ برسم و وقتم را به بطالت بگذرانم چه؟ وقتم را به بطالت بگذرانم و لذتی نبرم چه؟ لذتی نبرم و افسرده به خانه برگردم چه؟ با افسردگی گوشهی اتاقم بنشینم و فیلم نگاه کنم و از همه دور باشم و تا دیروقت بیدار باشم چه؟ صبح اگر دیر دانشگاه برسم چه؟
کاش به همه فکر نکنم. حتی به هیچ هم فکر نکنم.