在上帝的名义
(به نام خدا به زبان چینی)

قسمت دوازدهم

 

زنگنه آمد و گفت که دوستش تا یک ربع دیگر خودش را به کافه می رساند. برساند. برای من اهمیتی ندارد. در مسیر امیر شروع کرد به سر به سر من گذاشتن و سوتی های مرا گفت تا زنگنه را بخنداند. زنگنه هم با زیر چشمی مرا نگاه می کرد و زیر لبی حرف می زد و می خندید. صدایشان را نمی شنیدم. خوش بودند. کافه بوی سیگار می داد. اگر خوب گوش می کردی هر دقیقه سه بار صدای روشن شدن فندک ها را می شنیدی. گل های بیرون کافه اما راحت از هوای آلوده ی تهران نفس می کشیدند و همین برایشان بس بود که از پشت شیشه، زیبا به نظر بیایند. گارسون، هات چاکلت تلخم را روبرویم گذاشت. زنگنه تنها آن طرف میز نشسته بود. امیر ریش پروفسوری گذاشته بود. دلبری می کرد. مویش را هم با ژل صاف نگه داشته بود. حس می کردم اگر دستم به مویش بخورد، ناگهان بنیان موهایش به هم می ریزد و مثل قبل فرفری می گردد. عینکش را هم عوض کرده بود. انگار عینک خواهرش را زده بود. 
صدای زنگوله ی در کافه بلند شد. نگاه کردم دیدم دختری با شلوار لی و مانتوی باز مشکی و عینک دودی از در داخل شد. پوست سفید و درخشانش را از پشت عینکش هم می توانستم ببینم. عینک دودی نصف صورتش را پوشانده بود و تنها لبهای سرخش را می شد دید. زنگنه را که دید او را بغل کرد و به امیر نگاه نکرد و به من خیره شد. زنگنه کنار رفت تا او پشت میز روبروی من بنشیند. با لبخند به همه مان سلام کرد.
دستش را دراز کرد و گفت: «خوبی آقای شکیبا؟» تلاش می کردم از پشت عینکش، صورتش را ببینم اما نمی شد. دستش روی هوا مانده بود. چرا دست می دادم؟ امیر هم جا خورده بود. زنگنه خجالت کشید. عینکش را برداشت. چشمهای آبی اش را که دیدم مسحور شدم. مویش هم طلایی بود. طلایی واقعی. رنگشان نکرده بود. من ساکت مانده بودم. گفت: «نشناختی منو هنوز؟» خدای من، مگر او که بود. من چرا باید بشناسمش؟ کاش یادم می آمد. گفتم: «نه». آرام گفتم. خندید و دستش را دراز کرد و گفت: «بارون میاد چَ چَ پشت خونه هاجَر، هاجر عروسی داره، دم خروسی داره»
مات ماندم. خدای من. او پروانه بود. دستش را گرفتم. دست کرد توی کیفش و نقاشی کودکی ام را به من نشان داد. 
-  دیشب که دیدمت توی گروپ، ذوق مرگ شدم. مگه چندتا هادی شکیبا داشتیم؟ از ترانه خواستم گروپو پاک کنه، امروز سورپریزت کنم. بچه ها اگه دیر اومدم ببخشید. همش تقصیر این هادی ه؛ نقاشیشو پیدا نمیکردم!
امیر خندید. گفت: «هادی جان میشه ما رو هم در جریان بذارین قضیه از چه قراره؟» من همینطور پروانه را نگاه می کردم. امیر با پایش به من زد. به خودم آمدم. گفتم:«هیچی». پروانه با شیطنت گفت: «هیچی ؟! آقا امیر به این قیافه مثبتش توجه نکن. بچه که بودیم خیلی شیطون بود»
-  از کجا میشناسید هم دیگه رو ؟
-  پیش دبستانی باهم بودیم. کلی خاطره از هادی دارم. یادمه قضیه دوستیمون اینجوری بود که یه پسره منو هی اذیت میکرد. نمیدونم مداد رنگیمو برمیداشت یا میشکوند
گفتم:«میشکوند»
-   اره میشکوند. یه روز پسره که اومد روی صندلی پلاستیکیش بشینه هادی صندلیشو کشید و محکم خورد زمین
-  اَی هادی بی رحم
-  بعد بهش گفت فک نکن چون زورت بیشتره میتونی دخترا رو اذیت کنی !
-  فمنیستم که بودی
چقدر خوب یادش مانده بود. زنگنه از این اتفاق به وجد آمده بود. باورش نمی شد دوستش با من همکلاسی بوده باشد. زنگنه با لبخند پرسید: «خب بعدش؟»
-  بعدش هیچی دیگه. من تو عالم بچگیم یک دل نه صد دل عاشق هادی دوران کودکیم شدم.
عاشقم شده بود؟ 6 سالش بوده است. عشق را حتی بلد نبود که بنویسد.
-  روزا با هادی بر میگشتیم خونه. مامانم دوس داشت با هادی برمیگردم. فاصله پیش دبستانی تا خونمون خیلی نبود ولی خب همین یه ذره راهم میخواست یکی مراقبم باشه. ترانه میبینی تو رو خدا ؟ می بینی دنیا چقد کوچیکه؟
پروانه رو کرد به من و گفت: «آقا هادی حرف نمیزنی! تو شوکی ؟! تازه میفهمی من این چند وقت چه حالی شدم دیدمت»
چرا گفت این چند وقت؟ مگر دیشب مرا ندیده بود ؟ حتماً کلمه درستی انتخاب نکرده است. 
-  راستش نمیدونم. اصلا. نمیدونم. چه. کِی. دلم برات تنگ شده بود ولی
-  واقعاً ؟ میدونی تو شده بودی یکی از معماهای زندگیم! همش میخواستم بدونم هادی شکیبا چجوری شده! هنوزم مهربونه؟ یا روزگار بدخُلقش کرده!
امیر گفت: «گزینه دوم شده بیشتر»
گارسون سفارش پروانه را از او گرفت. دستبند دور دستش را با کش های ریز رنگی رنگی درست کرده بود. گردنبندی هم دور گردنش بسته بود که نگین بزرگ فیروزه ای داشت. چقدر زیبا بود. امیر و زنگنه شروع کردند به صحبت کردن. پروانه شیطنت می کرد و وسط حرف هایشان می پرید. من هم پروانه را نگاه می کردم و لبخند می زدم.