In ღვთის სახელი
(به نام خدا به زبان گرجی)

قسمت دهم

 

درِ خانه که باز شد نفس راحتی کشیدم. مادرم قربان صدقه ام رفت و برادر بزرگترم مشتی به شانه ام زد و محبتش را این گونه نشانم داد. خواهر کوچکم هدیه را از من گرفت و پشتش گرفت تا مادرم نبیند. بوی قرمه سبزی خانه را فرا گرفته بود. رفتم کیفم را گوشه اتاقم گذاشتم و پنهانی با نوک انگشتم مزه ی غذا را چشیدم. مادرم با کفگیر چوبی اش روی دستم زد و با لبخند از من خواست تحمل کنم. 


بعد از شام، سریع به اتاقم رفتم و ادکلن برادرم را برداشتم و گذاشتم داخل کیفم. ساعت خرابم را هم برداشتم و گذاشتم بالای تختم تا یادم باشد فردا دستم کنم. همه چیز برای قرار فردا آماده بود. قراری که می دانستم تنها ذوقش را دارم و تهش هیچ تفاوتی در زندگی ام رخ نمی دهد. از آن عروسی ها که آدم از یک ماه قبل برایش لحظه شماری می کند و بعد وقتی زمانش فرا می رسد گوشه ی سالن می نشیند و به حرف های بی سر و ته یکی از فامیل هایشان گوش می دهد و بعد با خودش می گوید چه قدر بی دلیل لحظه شماری کردم.
حداقل نمیخواستم دوباره پیش زنگنه، همان همکلاسی ساکت به نظر بیایم. خواهرم در زد و وارد اتاق شد و دفتر نقاشی اش را نشانم داد. در یک صفحه، با رنگ های صورتی و قرمز کلمه ی LOVE را بزرگ کشیده بود. از من پرسید معنی اش چیست. سوال سختی بود.
عشق شاید همان حسی بود که می توانستم بنشینم تا صبح به نقاشی های کودکانه اش نگاه کنم و تا صبح از جزییات نه چندان مهمی که در نقاشی هایش می دیدم تعریف کنم و تا صبح از تعریف هایم ذوق کند. عشق شاید همان سلاحی بود که نمی گذاشت به سراغ جنس نامرغوب بروم و مرا تنها در کنار خودش نگه داشته بود.
به او گفتم که یعنی عشق. و بعد گفتم I LOVE YOU. و بعد او خندید. بدون آنکه معنی اش را بداند. حسش کرد. از اتاق که بیرون رفت لامپ را خاموش کرد. به امیر پیام دادم که علت رفتار دوست زنگنه را فهمیده است یا نه. می گفت حتی زنگنه هم نمی داند. جالب می شد اگر فردا بیرون می رفتیم و او نمی آمد. چقدر زنگنه معذب می شد و چقدر امیر به لکنت زبان می افتاد تا به نوعی به من بگوید از پیششان بروم. برادرم با بدن تنومندش وارد اتاق شد و گوشی اش را برداشت. در تاریکی با دوستانش چت می کرد و در تاریکی می خندید و در تاریکی بیدار بود و من به خواب رفتم.
صبح مادرم مرا با عجله صدا کرد. می گفت خواب بدی دیده است. هر چه اصرار می کردم چه بود نمی گفت. در نهایت گفت که گویا در کلبه ای دست و پای همه اعضای خانواده را بسته ام و بعد در مقابل دیدگانشان خودم را آتش زده ام. می گفت مجبورشان کرده بودم که سوختنم را تا انتها نگاه کنند. خواب جالبی بود. خواب مادرها بیشتر از بقیه خواب ها ارزش فکر کردن را دارند. بیرون که می رفتم زیر لب ذکری گفت و به سمتم فوت کرد. دعای ضد احتراق.
محسن در کلاس نشسته بود. می گفت دیشب نگرانم شده بود. از او عذرخواهی کردم. دوست کچل و خوشتیپ خوبی بود. البته به دین خیلی کار نداشت. آن اوایل که دانشگاه آمده بود نمازش را اول وقت می خواند اما از امیر شنیدم که چند ماهی هست نماز نمی خواند. خودش می گفت خدا در دل انسان است. از دینداران هیچگاه بد نمی گفت. ایمانش را از دست داده بود اما اهل گناه نبود. من اما هنوز ایمان داشتم و گناه هم می کردم. از او درباره اپلای اش پرسیدم و گفت که یکی از دانشگاه ها جوابش را داده است و احتمالاً مسافر کانادا شود. برایش خوشحال بودم. هم خوب درس می خواند و هم خوب می توانست با شرایط کانادا کنار بیاید. او هم دوست داشت رابطه ها به سرانجامی برسند و همه کار می کرد که امیر به فکر ازدواج با زنگنه باشد.
کلاس که تمام شد رفتم کتابخانه. قرار بود ساکت باشد اما همه حرف می زدند. بغل دستی ام هدفون در گوشش گذاشته بود و با لبتابش سریال می دید و ریز ریز می خندید. کلافه شده بودم. بلند شدم وسط کتابخانه راه میرفتم و فرمول های مزخرف ریاضی مهندسی را حفظ می کردم. حفظ می کردم که تفاوت ضرایب بسط فوریه را با ضرایب انتگرال فوریه در چه چیزهایی است و تبدیل لاپلاس تابع سینوس هیپربولیک چه خواهد شد. سرم درد گرفت. برای نیم ساعت مطالعه ای که داشتم نیم ساعت بیرون از کتابخانه چرخیدم.