د خدای په نوم
(به نام خدا به زبان پشتو)

آمپول را که زدند، با درد بلند شدم و گفتم: «تا فردا خوب میشم دیگه؟» پرستار دست استخوانی اش را زیر چانه اش گذاشت و مرا نگاه کرد و چشمکی زد و گفت: «فردا با دوس دخترت قرار داری؟».

لبخند زدم و گفتم: «با دوست دختر رفیقم قرار دارم». قاه قاه خندید. النگوهای طلایش را روی برگه ام حرکت می داد و حق ویزیتم را می نوشت. درد داشتم. یا محکم زده بود یا جای درستی نزده بود. شَل می زدم. گوشی ام را در آوردم. 12 تا تماس بی پاسخ. زنگ زدم امیر. گفت: «معلومه کجایی تو؟ منو محسن در به در دنبالتیم»

  • محسن دیگه چرا ؟
  • به اونم زنگ زدم. نگران شد. کجایی تو ؟
  • اومدم آمپول زدم
  • سرماخوردگی ت خوب نشد ؟
  • نه بابا؛ امروز صدامو شنیدی که سرکلاس؛ انگار از ته چاه در میومد
  • حالا بگو چرا انقد زنگ زدم ؟ یه ساعت پیش یه گروپ زدم، تو رو هم اد کردم، زنگ زدم بهت بگم بیای سلامعلیک کنی زودتر. بعد یهو زنگنه گفت جمع کنم گروپو
  • چرا ؟
  • نمیدونم. میگفت دوستش خواسته. فک کنم رفیقش میخواد فردا سورپریزت کنه!
  • نه تو رو خدا! من سورپریز نمیخوام. فقط بریم بیرون بسه برام. همین که میدونم رابطه تو و زنگنه دوستی ه خودش کلی برام سورپریزه. مرسی
  • برو استراحت کن! باز گیر دادی. مطمئنی آمپولو درست زده؟!
  • فک نکنم! درد داره
  • معلومه

خداحفظی کردیم. پدرم با ماشین کنار کلینیک ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. در را باز کردم. ماشین را بدون هیچ حرفی روشن کرد و راه افتادیم. دست کرد توی داشبورد و از جعبه سیگارش، یک نخ سرطان برداشت. با عصبانیت سیگار می کشید. تند می رفت و محکم دنده را جا می زد. صندلی را عقب دادم و چشم هایم را بستم. دودش را روی صورتم حس می کردم. از خواب که بیدار شدم، دیدم با مرد سیه چرده ای در خیابان دست به یقه شده است و سر هم داد می زنند. از ماشین پیاده شدم. دیدم سپر جلویمان کمی به سپر عقب ماشینی ساییده شده است. مردم آمدند و پدرم و پدر پسری را که با نگرانی داخل ماشین نشسته بود، جدا کردند. من اما بیرون ایستاده بودم و نگاه می کردم. پدرم آستین هایش را پایین داد و داخل ماشین شدیم و محکم در را بست و فحشی داد. رانندگی که می کرد تنها آینه هایش را نگاه می کرد و سرش را اینور و آنور می کرد. ضبطش را روشن کرد و موج شبکه قرآن را پیدا کرد و تا خانه به صدای یکنواخت ترتیل گوش می کردیم. گوش می کردیم که مبادا حرفی سکوتمان را بشکند.

قرآن شده بود وسیله ای که سکوت ها در هم نشکنند. شده بود تزئینات سفره عقد و نوروز. شده بود اسلحه ای برای نابود کردن مخالفین عقایدمان. اما دیگر کمتر کسی یادش مانده بود قرآن، کتاب است و باید خوانده شود.

در پارکینگ، صندوق عقب را باز کردم و هدیه ای را که به مناسبت روز مادر، برای مادرم خریده بودیم، برداشتم. پدرم دزدگیر ماشین را زد و دکمه آسانسور را زدم. حتی همان ثانیه های تنهایی در آسانسور هم برایمان سخت بود. هم او می دانست فرزند خلفی برایش نیستم. هم من می دانستم حق فرزندی را ادا نمیکنم.

می گفتند پدرت اگر سیلی زد، آن طرف صورتت را هم بیاور. مبانی های اخلاقی زیبا و ناکارآمدی بودند. هربار که سرم فریاد کشید، فاصله یمان را بیشتر کردم. هر بار که سیلی زد، فاصله یمان را بیشتر کرد. تا جایی که انقدر دور شده بودیم که برای چند ثانیه هم نمی توانستیم کنار هم بودنمان را در آسانسور تحمل کنیم.