Az Isten neve

(به نام خدا به زبان مجارستانی)

صبح وقتی از خانه بیرون رفتم و چند کوچه ای را تا دم ایستگاه اتوبوس پیاده روی کردم، ناگهان پسِ کله ام خیس شد. بالای سرم را نگاه کردم و دیدم کبوتری بالای سرم، ناغافل مرا مورد هدف قرار داده است. نمی دانستم سیم های کهنه ی محله های جنوب شهر، قدرت تحمل وزن کبوتری را دارند یا نه. از روی جوی پریدم و با سرعت به سمت خانه مادربزرگم دویدم. وسط راه از کنار جوانانی رد شدم که آن وقت صبح نشسته بودند و تسبیح می چرخاندند و جوانی خود را تباه می کردند. مادربزرگم خوابیده بود. برای اینکه لباسم خیس نشود با دست آب برنداشتم و سرم را مستقیم در حوض فرو کردم و در آوردم و جلو گرفتم که آب روی لباسم نریزد. دوباره از کوچه های باریک جنوب شهر، میانبر زدم.

موقع دویدن کوله پشتی ام روی کمرم تلو تلو می خورد. یاد دوران کودکی ام افتادم. وقتی هوا بارانی می شد برای اینکه کمتر خیس شویم، با همکلاسی پیش دبستانی ام به سوی خانه می دویدیم. نامش، پروانه بود. من تند می دویدم  ولی او سرعتش کمتر بود. مجبور بودم در طول مسیر دستش را بگیرم و با خودم بکشم. ظرف غذاهایمان در کیف هایمان بود و وقتی می دویدیم، کوله یمان تلو تلو میخورد و صدای تلق تولوق می آمد. بعد زیر باران آواز می خواندیم. ترانه ای بود که او یادم دادم بود. «بارون میاد چَ چَ، پشت خونه ی هاجر، هاجر عروسی داره، دم خروسی داره» معنایش را نمی دانستم ولی او که می خواند و می خندید، برایم بس بود. زمانی، دنیا چقدر زیبا بود. کاش در تلویزیون ها به پدر مادرها بگویند که به کودکانشان بگویند، بزرگ شدن آنطور ها که فکر می کنند خوب نیست. پیش دبستانی، آرزوی کلاس اولی شدن داشتم و کلاس اول، آرزوی کلاس دومی شدن. پیش دانشگاهی اما آخرین زمانی بود که آرزوی بزرگتر شدن را داشتم و می خواستم دانشجو شوم و فریب خوردم. بعدش دیگر به فردا امیدی نداشتم.

دم در دانشگاه مسئول حراست مرا دید و مرا با چشم های گنده اش، ارزیابی کرد و کارت دانشجویی ام را خواست. از چشم های گنده اش می فهمیدم مرا می شناسد. نامم را از روی کارتم خواند و پرسید: «آقای شکیبا ناراحت به نظر میای؟»

گفتم: «نه؛ ببخشید شما فامیلیتون چیه ؟ »

گفت: «من مردانی هستم»

  • راستش آقای مردانی فلسفه ی این کارت دانشجویی خواستنای الکی رو نمی فهمم وقتی ما رو صد بار دیدین
  • قرار نیس همه چیزو همه بفهمن
  • بله، کلاسم دیر شده

بدون خداحافظی، کارتم را از دستش کشیدم. دو پله یکی، بالا می رفتم و پشت کلاس رسیدم. به امیر پیامک دادم که هر موقع استاد درس دادنهایش را موقت قطع کرد، به من زنگ بزند تا آرام وارد کلاس شوم. هر موقع که استاد درس دادنهایش را موقت قطع کرد و رفت نشست پشت میزش تا به اسلایدی که دارد تدریس می کند خوب دقت کند و تازه بفهمد چی در اسلاید نوشته است. امیر تا زنگ زد، آرام در را باز کردم و داخل شدم. استاد ناگهان مرا دید و به بیرون اشاره کرد و گفت: «بفرمایید بیرون». اولین بارش بود که وعده ی همیشگی اش را عملی کرده بود. امیر از ته کلاس گفت:«استاد این بارو کوتاه بیاین» بقیه بچه ها هم پشتش را گرفتند و کلاس به هم ریخت. زنگنه جلو نشسته بود و با من چشم در چشم نمی شد. انگار می دانست می دانم. استاد از وسط نور ویدئو پرژکتور حرکت کرد و سمت من آمد و در گوشم جملات تهدید آمیزش را گفت و بچه را ترساند. رفتم نزدیک صندلی امیر. امیر کیفش را بلند کرد و کنارش نشستم و آهسته گفت:«بابت امروز، نوشابه ی نهار با تو».

استاد عینکش را تنظیم کرد و درس محاسباتی اش را با یک مشت اسلاید و یک مشت فرمول خشک، دوباره شروع کرد. بدون آنکه به دست هایش فشار بیاورد که روی تخته چیزی بنویسد. بدون آنکه چیزی را حفظ کند. بدون آنکه حتی به چشم های ما نگاه کند و اطمینان حاصل کند که درس سختش را فهمیده ایم یا نه. زنگنه دستش را بالا برد و سوالی پرسید. استاد جوابش را نمی دانست. «بستگی دارد»ی گفت و خودش را از پاسخ رهانید. امیر روی برگه کاهی، چیزی نوشت و سمت من گرفت.

«مشتلق بده»

لبخند زدم و نوشتم: «تولد جور شد؟»

«چقد زود حال آدمو میگیری. میذاشتی یه چیزی ازت می کندم. میای دیگه؟!»

نمی دانم امیر یادش بود یا نه ولی من قبلاً به او گفته بود که در این 3 سال و خرده ای که کارشناسی را گذراندم، از هیچ کسی با هیچ نیتی خوشم نیامده است. برایش گفته بودم چرا دلم به کسی گره نمی خورد و پوشالی بودن عشوه های دروغین خانم های هم دانشگاهی مان را زود می فهمم. بهش گفته بودم که نمی خواهم فریب بخورم، می خواهم عاشق شوم و عشق چیزی نیست که انسان دنبالش بگردد. خودش می آید و خودش می ماند. اما فریب، خودش می آید و خودش می ماند و خودش می رود. شاید او این حرفها را یادش نباشد اما من یادم هست که بعد از این حرفهایم خندید و گفت: «بیخیال بابا؛ چقد سخت میگیری»