Em nome de Deus

(به نام خدا به زبان پرتغالی)

شب به خانه مادربزرگم رفتم. همیشه صدای تلویزیون مادربزرگم را از کوچه می شنیدم. گوش هایش سنگین بودند. کلید را انداختم و داخل شدم. مرا که دید، خرده سبزی هایی را که به دستش چسبیده بود در آشپزخانه شست و آمد و مرا بغل کرد. به روی کسی نمی آوردم ولی اگر نبود نبودم. دستم را داخل حوض کردم و با پیش بندی که به طناب رخت آویزان بود خشکش کردم و رفتم اتاق کوچکی که در طبقه ی بالا داشتند. در را بستم و به امیر زنگ زدم.

حرفهایش را نمی فهمیدم. از من خواست که جشن تولد زنگنه همراه او باشم. در دانشگاه با دخترهای مان رابطه خوبی داشتم ولی تا به حال تجربه بیرون رفتن با آنها را نداشتم. دو دل شده بودم. امیر گفت:

  • بابا بیا دیگه؛ بالاخره میتونیم تو رو هم از عذب بودن در بیاریم!
  • یعنی چی ؟ مگه فقط زنگنه نیس؟ اصن مگه خودش اکی داده برید بیرون ؟
  • فقط زنگنه بود، تو رو دعوت میکردم؟ میخوام بهش بگم دوستشم بیاره. خودش اکی نداده ولی تا دو هفته دیگه میده دیگه! چرا نده ؟! اینم جزو وسعت بخشی به رابطه س
  • والا من بدم نمیاد. حالا تو فعلا ببین نظر خودش چیه. امیرآقا مراقب باش تند نری. قبلاً تند می رفتی، ماشینت تک سرنشین بود، یه مصدوم میدادی. الان روح و جون یه نفر دیگه هم دستته
  • مراقبم بابا
  • عملاً اگه مراقب بودی نباید بحث دوستی رو مطرح میکردی
  • تو هم ضدحالیا! من منظورتو گرفتم. سعیمو میکنم یه جوری درستش کنم. خیالت راحت
  • باشه. بازم مبارکه. شبت بخیر
  • ممنون. شب توهم بخیر

 مادربزرگم در اتاق را وا کرد و دو لا شد و سینی چایی اش را گذاشت روبرویم. دستش را به پهلویش گرفت و با نفس نفس زدن کنارم نشست. چقدر دوستش داشتم. شبیه مادربزرگها حرف نمی زد. اگر چهره شکسته اش را جوان نگاه میکردی و صدای خسته اش را سرحال می شنیدی، حرف که می زد حس می کردی هم سن و سالت دارد با تو صحبت می کند. آن شب چهره اش شکسته تر شده بود.

  • مامانی، خاله چطوره؟
  • چی بگم؟ سالم که بود حرص می خوردم از کاراش؛ حالام که اس ام گرفته حرص می خورم از اینکه دخترم داره از دست میره
  • ام اس مامانی؛ بازم خدا خیر بده آقا داود رو
  • آقا داودم داره طاقتش طاق میشه. خودش هیچی نمیگه ها ولی من از چشاش می فهمم. دیگه بزرگش کردم. دیروز رفته بودم خرید، آقا داود از پاسگاشون یه سرباز فرستاد، پلاستیکامو بیاره خونه. وسط راه سربازه یهو زله شد و شروع کرد به درد و دل. می گفت «حواستون به سرهنگ باشه، روزا تو کلانتری خیلی بی اعصابه». می گفت«دو ماه اضافه خدمت براش رد کرده». بیچاره فکر کرده بود من مامان سرهنگم. کلی باهام درد و دل کرد.
  • اینکه انقد دلش پر بود، نترسید برید پیش آقا داود لو ش بدین؟
  • 18 سالش بود. ترس سرش نمی شد. بنده خدا دلش برای نامزدش کلی تنگ شده بود
  • نامزد داشت با اون سن ش ؟!
  • می گفت نامزد، خدا میدونه راست و دروغشو. می گفت ناف دخترعموشو با ناف اون بریدن. میخواست بعد اینکه از سربازیش خلاص شد بره پیش نامزدش، زندگیشو بسازه.

مادربزرگم یهو با دهان بی دندانش لبخند زد. مرا نگاه کرد

-   کی ببینم برای تو ایشالا ؟

جا خوردم. گفتم: «اگه از دست این درس خلاص بشم میرم زندگی میکنم. هر موقع که حس کنم دیگه استرس کنکور ندارم. وقتی که دیگه قرار نیس فرداش استادم منو بابت حافظه م بسنجه»

به استکان چایی لب زدم. مادربزرگم گفت:«شکلاتم داریما» بلند شد و نفس نفس زد و از پله ها پایین رفت و رفت آشپزخانه. حتما رفته بود از پشت کابینت کوچک گوشه آشپزخانه اش، قوطی قرمزش را برداشته بود و درش را وا کرده بود و یک شکلات پیدا کرده بود. از پله ها دوباره بالا آمد و دوباره با نفس نفس نشست. حالش گرفته بود. فکر خاله ام بدجور ذهنش را درگیر کرده بود.

تشکم را از کمد دیواری شان برداشتم و روی زمین پهن کردم. به آخر و عاقبت رابطه امیر و زنگنه فکر می کردم که به خواب رفتم.