Au nom de Dieu

(به نام خدا به زبان فرانسوی)

قسمت پنجم

 

پنجشنبه بود و باید می رفتم ایستگاه متروی ارم سبز. باید می رفتم یک ساعت و نیم در مسیر حواسم را جمع می کردم که کدام یک از مسافرین می خواهد از قطار پیاده شود و می توانم جایش را بگیرم. حتی باید حواسم را جمع می کردم که هنگام ایستادن سالمندان در کنارم، به سرعت به خواب روم. در قطار کتاب می خواندم و با گوشی ام ور می رفتم و خودم را هرطوری که شده می رساندم به خیابان ایران.

خیابان ایران همان عطر همیشگی را داشت. همان درخت های کوتاه کنار خیابان. همان مغازه های قدیمی و قدمت دار. آخرین خرازی ها و عطاری های تهران هنوز در این خیابان نفس می کشیدند. ابتدای خیابان پر بود از لوازم خانگی فروشی ها و انتهای آن هم مغازه های معرق کاری و برنج فروشی ها. می دیدم که مردم از کوچه های باریک وارد خیابان می شوند و چند قدمی راه می روند و دوباره وارد کوچه باریک دیگری می شوند. حس خوبی داشت. به فاصله ی هر صد متر، مسجدی یا حسینیه ای به چشم می خورد. 
اذان مغرب پخش می شد. رادیوی چند مسجد بر روی یک فرکانس مشابه بود و می توانستم تکرار شدن صدای موذن را بشنوم. حتی اگر گوشی ام را از جیبم در می آوردم و مانند کودکی ام ذوق مسایل علمی داشتم، می توانستم براساس اختلاف زمانی صدای موذن ها، فاصله ی مسجد ها را از هم پیدا کنم.
بیشتر هیأت های رگ و ریشه دار تهران، در این محل نطفه شان بسته شده بود. عصرهای پنجشنبه با هر وضعیتی که بود و هر حال معنوی ای که داشتم از آن سر شهر راه می افتادم و می آمدم دارالتحفیظ قرآن. 
از در که داخل شدم دربان را دیدم که از جایش بلند شد و خرمایی به من تعارف کرد و دوباره با لبخند نشست. دارالتحفیظ جایی بود که قاری های زیادی، ابتدا از آن جا رشد کرده بودند و اولین بار صدایشان در آنجا گرفته بود و خروسی شده بود.
قرآن به من آرامش می داد. شاید برای ذهن منطقی من، روش آرامش دادن قرآن غیرقابل فهم بود ولی به آن فکر نمی کردم. بعضی چیزها را نباید علتش را جستجو کرد. باید مادر را دید و از چهره اش حظ برد و رفت. باید قرآن را شنید و تکبیری گفت و رفت. نباید بنشینم فکر کنم که علتش چیست. 
در بحبوحه ی امتحان ها و یا در فراغت تابستان ها، باز هم پنجشنبه عصرها، دارالتحفیظ بودم. اینجا، خانه ی قدیمی ای بود که اتاق هایش را کلاس هایمان کرده بودند. گوشه ی حیاط رفتم. درخت های مُو روی آبخوری حیاط سایه های شان را پهن کرده بودند. آبی به سر و صورتم زدم. می خواستم وضو هم بگیرم اما دوست نداشتم کفش های کتانی مشکی و قرمزم را در بیاورم و پا برهنه روی آنها بایستم. وارد کلاس شدم. از هر سن و سالی در کلاس ما حضور داشتند. از خردسالانی که تازه یاد گرفته بودند «بابا آب داد» را بخوانند تا پیرمردانی که تازه یاد گرفته بودند، وقت مرگ حتماً شهادتین را بخوانند و بعد از دنیا بروند. بعضی های شان حتی آمده بودند یاد بگیرند چگونه شهادتین را به عربی فصیح بخوانند. به خیال خودشان، سلیس تر می توانستند به زبان عزرائیل صحبت کنند و راحت تر جان می دادند. من اما جزو دسته ای بودم که می دانستم باید «ولاالضالین» را 6 حرکت بکشم و هیچگاه نمی کشیدم. از آن دسته ای که ملائک نیازی نداشتند گناهانش را برایش اثبات کنند چون از قبل به گناهانم معترف بودم.
در میانه ی کلاس، گوشی ام زنگ خورد و آرام برداشتم و دیدم امیر پشت تلفن جیغ می زند. از استاد اجازه خواستم و بیرون رفتم و دیدم می گوید که زنگنه جواب مثبت داده است. من هم بسیار خوشحال شده بودم.
-  هادی هادی جان؛ بالاخره تموم شد! 
-  مبارکه امیرجون؛ ایشالا خوشبخت بشین؛ ایشالا به پای هم پیر بشین
-  چی میگی ؟! بابا یه رابطه موقته! پیر شدنا واسه دائمیاس
-  یعنی چی ؟ قضیه چیه ؟ چی داری میگی ؟
-  ببخشید صدا م میزنن؛ شب رسیدی خونه باهات حرف میزنم، خدافظ
-  خدافظ
داستان عجیب شده بود. این همه عشق و علاقه. این همه انتظار. برای چه؟ دوستی. در فیلم های هالیوودی ای که می دیدم برایم تعجب آور نبود ولی تا به حال از نزدیک دوستم را ندیده بود که به رابطه های دوستی طور، دل ببندد. زنگنه هم از آن هایی نبود که به راحتی کنار بیاید. می شناختمش. تمامی مدتی که کلاس برگزار شد به این فکر می کردم که وقتی به خانه رسید به امیر چه بگویم. در راه برگشت زنگ زدم به محسن تا نظر او را بپرسم. محسن می گفت که حرف های امیر را جدی نگیرم. می گفت امیر ترس ورش داشته است که شرایط ازدواج را ندارد و می خواهد به خیال خودش، قضیه را دور بزند و آخرش سرش به سنگ می خورد و دوام نمی آورد و سال بعد در مجلس عروسی شان داریم بندری می رقصیم. می گفتم خدا کند.