Bi navê Xwedê

(به نام خدا به زبان کردی کرمانجی)

قسمت چهارم

 

حاج آقا، عبایش را محکم گرفت و به همه ی ما دستی داد و تند رفت. زیر لب ذکر می گفت. شاید دعایی می خواند که محسن مقطوع النسل شود. امیر تا آمد دسته ی بازی را دوباره بگیرد گفتم:«مگه تو چهار ماه دیگه کنکور نداری ؟» عرق سردی روی پیشانی اش نشست. چند لحظه ساکت ماند.
-  بابا فریبرز سال پیش میگفت دو ماه بسه برای کنکور. بقیه ش اتلاف عمر ه.
-  فریبرز، رتبه ی یکِ سال قبلیا بود. درسا رو عملاً می تونست تدریس کنه ! من و تو چی ؟!
-  خب تو چرا خودت نمی خونی ؟
-  درسته من نمی خونم ولی عذاب وجدان دارم حداقل


یادم افتاد «عذاب وجدان دارم حداقل» توجیه خیلی از کارهایم شده بود. چرا گناه میکنی؟ عذاب وجدان دارم حداقل. چرا درس نمی خونی؟ عذاب وجدان دارم حداقل. چرا با بدبختی زندگی میکنی؟ عذاب وجدان دارم حداقل. بازی را قطع کردیم و با محسن خداحافظی کردیم و رفتیم کتابخانه. محسن میخواست اپلای کند. پولدار هم بود. این یعنی نیازی نداشت برای کنکور بخواند. من و امیر اپلای نکرده بودیم. من نکرده بودم چون دلیلش را نمی دانستم. اسیر جوگیری های موجود هم نبودم. خرج الکی هم نمی خواستم دست خانواده ام بگذارم. تنهایی زندگی کردن در خارج از ایران برایم معضل بود. تنهایی زندگی کردن در ایران را ولی خوب بلد بودم. امیر قائل به خارج رفتن نبود. ایران را خیلی دوست داشت. 
کتاب ریاضیات مهندسی ام را روی میز گذاشتم و فصل اولش را باز کردم و سنگینی را روی چشم هایم احساس کردم. نمی دانم این چه سِرّی بود که هر موقع می خواستم درس بخوانم، یا خوابم می گرفت و یا صبر می کردم ساعت، رُند شود. ساعت 5:02 باید 5:15 می شد و 5:15 باید 5:30. رفتم آبی به سر و صورتم زدم و امیر از پشت میز کتابخانه بلند شد و از پشت پنجره دیدم که پیشم می آید. گفت:«بریم بیرون بادی به کله مون بخوره ؟» من هم قبول کردم و از پله های گرانیتی کتابخانه پایین آمدیم و روی چمن ها نشستیم. 
کاپشنش را بالا گرفت که گِلی نشود. خیلی بوی دود می آمد. دست کرد در جیبش و شکلاتی به من داد. سرفه ام گرفت. چند دانشجو کنارمان، سیگار به دست ایستاده بودند و با گوشی شان عکس می دیدند و می خندیدند. بدم نمی آمد یک روز من هم سیگار را امتحان کنم ولی به خودم قول داده بودم باید ازدواج کنم و بعدش از همسرم اجازه بگیرم. نمی دانم چرا ولی احساس می کردم دودی شدنم، به همسرم ربط دارد نه به خودم. امیر گوشی اش را در آورد و لبخندی زد و چیزی نوشت و دوباره مرا نگاه کرد. معلوم بود حواسش جای دیگری است. اصلاً در این زمانه حواسِ چه کسی جای دیگری نیست ؟ من. سینه ام را صاف کردم.
-  چی شده ؟ کبکت خروس میخونه امیر خان
-  از هفته پیش که به زنگنه گفتم قضیه رو، برخلاف تصور رابطه شو بیشتر کرده
-  جواب دوستت دارمِ تو چی داد مگه ؟
-  دوستت دارم؟! من ؟! می میرم که! فقط بهش گفتم میشه با هم رابطه مونو وسعت ببخشیم؟
-  خب این یعنی دوستت دارم!
-  نه! اونم گفت بهش فکر می کنم. الآن مثلا در حال فکر کردنه و انقد رابطه رو بیشتر کرده
-  یعنی مبارکه ؟!
-  جوابی نداده آخه
-  انتظار داری این دختر خجالتی چی بیاد بهت بگه؟ بیاد بگه آقای خطیب، تکرار روزهای غریبانه ات چگونه گذشت؟ وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود پنهان بود؟ می خوای برات تیتراژ آن شرلی رو بخونه ؟
امیر حسابی خندید. باورش نمی شد تیتراژ را حفظ باشم. بچه که بودم، حفظش کردم تا وقتی یک روز بزرگ شدم معنی جملات عاشقانه ی صدای کلفت نصرالله میقاتچی را بفهمم. ولی عاشقانه نبودند.
-  دعا کن زودتر خبر بده. دو هفته دیگه تولدشه. نمیخوام کادو ندم بهش
-  کادوشو بده من. تهش من برات می مونم امیرخان. زنگنه ها میرن و میان
به فکر فرو رفت. بلند شدیم و دوباره برگشتیم کتابخانه. دوباره سری جدید دانشجویان سیگاری آمدند. دوباره ساعت، رُند نبود. دوباره تنها با کوله پشتی برگشتم خانه.