Sa pangalan ng Diyos

(به نام خدا به زبان فیلیپینی)

ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم نشستم تا ساعت 12 مشقامو نوشتم. بعدش فک کردم خیلی وقته حرفی نزدم اینجا! نه اینکه حرفی نباشه سرم شلوغه خیلی؛ بعد صفحه مدیریتمو که وا کردم دیدم دوستم مطلب جدیدیو گذاشته و نشستم خوندمش.

دوسش داشتم خیلی. یه جاش به نقل قول از یه کتابی می گفت :

“یک تسلی دیگر در مواجهه با اتهامات مربوط به نابهنجاری، دوستی‌ست. یکی از ویژگی‌های دوست این است که آن‌قدر مهربان است که در مقایسه با اکثر مردم، بخش بیش‌تری از وجود ما را بهنجار می‌داند. هنگام گفت‌وگو با مخاطبی عادی بسیاری از نظرهای خود را به دلیل بسیار زننده بودن، جنسی بودن، مأیوسانه بودن، احمقانه بودن، هوش‌مندانه بودن یا احساساتی بودن بیان نمی‌کنیم. ولی این نظرها را با دوستان خود در میان می‌گذاریم. دوستی توطئه‌ای کوچک است علیه آن‌چه دیگران ‌معقول می‌پندارند.

به این فک میکنم چقد حضور آدمای دور و ورمون میتونه موثر و مخرب باشه! به این فک میکنم توی آزمایشگاه که میرم صحبتای دانشجوی دکترایی که کنارم میشینه چقد منو تحت تاثیر قرار میده! وقتی با کلی ذوق و شوق بهش میگم میخوام راجع به این موضوع مقاله بدم و اون بی مقدمه میگه از این موضوع نمیشه مقاله داد و بعدش هرچی اشتیاق بوده که برم راجع بهش تحقیق کنم از بین میره و نمیدونم موثر بوده حرفش یا مخرب.

حتی به این فک میکنم که وقتی یه روز از یکی خوشم اومد تا با دوستم مطرح کردم واکنش بدی دادو گفت "از اون ایکبیری خوشت میاد؟" و حالا بعد 3 4 سال بهم میگه که حرف اون روزش اشتباه بوده... و حالا بعد 3 4 سال به هیچ وجه علاقم برنمیگرده...

به این فک میکنم اگه دور و برم، اگه آدمای توی کشورم، ملاک و معیارشون برای خوشبختی از صبح تا شب سگ دو زدن نبود، اگه ملاکشون دکترا گرفتن نبود، دکتر شدن نبود، پولدار بودن نبود، شاید من با علاقه های ذاتی م میرفتم سر چهارراه وایمیسادم دست هر عابری که رد میشد بجای اتیکت کلاس خصوصی، یه گل رز میدادم و شب که برمیگشتم با آرامش سرمو روی بالشت میذاشتم و فرداشم دوباره سحر پا میشدم گل میدادم دست مردم... 

به این فک میکنم شاید اگه با دوستام نمیرفتم بیرون، نمیرفتم سینما، نمیرفتم پارک، میرفتم گوشه کتابخونه میشستم، میرفتم گوشه خونه میشستم، فقط درس میخوندم شاید الان خیلی بیشتر از وضعیت تحصیلیم راضی بودم 

یادم باشه براتون بعداً بگم که دنیا ترازوئه !

حضور دوست توی زندگی آدما چه درست و چه غلط چنان اعتماد به نفسی به آدم میده که آدم میتونه توی مواقع بیشتری بگه : "گور بابای آدما و دنیا"

یک مسکّن عالی برای فراموشی دردا، فراموشی کمبودا، برای بیخیال شدن؛

قطعا عامل بدبختی خیلیها هم همین دوستاشون بودن. اگه دوستای هیتلر از همون بچگی هرکاری میکرد تشویقش نمیکردن شاید هیتلر توی 80 سالگی به مرگ طبیعی توی هامبورگ می مُرد!

نمیشه چیزی راجع به اینکه دوست خوبه یا بده گفت! ولی فقط میشه گفت مسکّن خوبیه. فقط میشه گفت : "دوستی توطئه‌ای کوچک است علیه آن‌چه دیگران ‌معقول می‌پندارند."