ဘုရားသခငျ၏နာမ၌

(به نام خدا به زبان میانماری)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت چهارم این مجموعه رو  نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

رنگ آسمان بادمجانی شده است و تو دل ­نگرانی که نکند پدر مادرت دل­ نگرانت شده باشند. با تو قدم می­ زنم و تنها به تو فکر می کنم اما حواسم به حضورت نیست. کم­ کم چراغِ تیرهای چراغ­ برق روشن می ­شوند و ماهِ کامل از لابلای ابرها پدیدار می­ شود و خودی نشان می­ دهد. دست هایت را طلب می ­کنم. می ­خندی و از من می­ خواهی بگذارم چند روزی از عقدمان بگذرد، بعد مطالباتم را بیان کنم. می­ خندم و از تو می خواهم بگذاری اکنون که بند دلمان به هم گره خورده است، با گرفتنِ دستهای یکدیگر گره اش را کور کنیم. بعد دست­هایت را می گیرم و دست هایت را مشت می کنی و به من می فهمانی که  به من عشق می­ ورزی اما در کنارش خجالت هم می­ کشی. ای کاش عشق، فاتح تمامی نبردها باشد. جوانی خودرویش را جلوی پای ما نگه می­دارد و می­گوید: «دربست». نمی­خواهم خیلی هزینه کنم. به راه خودمان ادامه می­ دهیم.

دوباره بوق می­ زند و می­ گوید: «هرچه می­ خواهی حساب کن» از چشم هایت پیداست که می­خواهی سوار شویم؛ پس سوار می شویم. بوی دود سیگار، همه جای خودرو را پر کرده است و شیشه را پایین می­کشی و سرفه ای می­کنی و سرت را به پشتی پشت سرت تکیه می­دهی. جوان ضبطش را روشن می­ کند و خواننده می­ خواند : «ببار ای بارون ببار»

آسمان بادمجانی هم اشکش در می ­آید و می­ بارد. راننده خیابان ها را می­شناسد. شاید هم نمی­شناسد اما هرچه که هست از کوچه پس کوچه های تهران، سعی می­کند مسیرش را بیابد. به تو نگاه می­کنم و می­بینم که خسته شده ای. زیاد راه رفته ­ایم. چشمهایت آرام آرام روی هم می روند و بدنت رها می­ گردد. در خیالات خودم غرق می شوم که ناگهان ماشین ترمز سختی می­ گیرد. دور و برم را که نگاه می­کنم جوان ماشینش را در بن­ بستی نگه­ داشته است. کتفش را می­ گیرم که صدایش کنم اما از داشبورد چاقویی را در می­ آورد و سمت گلویم می­گیرد.

تو چشم­هایت را بسته­ ای و من چشم­هایم بسته نمی­ شوند. می­ گویم :«اگر بگذاری کیف پولم را به راحتی در اختیارت قرار می دهم» و می­گوید: «آرام کیف پولت را در بیاور»

تو از خواب می­ پری و هول می­ شوی و بلند جیغ می­ زنی و چاقویش را سمتت می­ گیرد. چاقویش را سمت تو گرفته است؟ با دو دستم به او حمله می­کنم و سرش را محکم به فرمان می­ کوبم و گردنش را از پشت می­گیرم و با دست راستش چاقویش را در کتف راستم فرو می­کند و خون پیراهنش را سرخ می­کند و با ترس مرا نگاه می ­کند و با ترس مرا نگاه می­ کنی و درب خودرو را باز می­کند و تا جایی که ممکن است می­دود و می­دود و می­دود. مات مانده ای. حتی کلید خودرویش را هم برنداشته ­است. خون زیادی از من می­رود. باران، محکم، برروی شیشه­ های خودرو می­کوبد. می­خندم و می­گویم: «این هم از دیدار اول مان» و مرا نگاه می­کنی که آرام آرام از هوش می­ روم.

چشم­هایم را که باز می­کنم تو را می­بینم. پرستار می ­آید و نبضم را می­گیرد و سرنگی را در سُرمِ بالای سَرم فرو می­کند. دور کتفم را با بانداژ سفیدرنگی پیچیده ­اند. می­پرسی: «حالت خوب است؟» و می­خواهم بدنم را جابجا کنم و رو به تو بخوابم و بگویم: «با تو همیشه خوبم» اما کتفم تیر می­کشد و دندانم را روی هم فشار می­دهم و می­گویم: «بهتر از این هم بوده ­ام»

نمی­دانم چه دعایی زیر لب می­خوانی اما برایم دعا کن. برای جفت­مان دعا کن. هرقدر هم که خوب باشیم و خوب بمانیم، باز بدها هستند و بد می­مانند.

آب پرتقالی را از کیف مشکی­ ات در می­ آوری و نی اش را داخلش می­گذاری و تلاش می­کنی آن را در دهانم قرار دهی. لبخند می­زنم و می­گویم: «آنقدرها هم پیر نشدیم» و تلاش می­کنم خودم آن­ را بنوشم.

شاید ناشر دوست ­داشته باشد که ادامه بدهم چقدر سخت است وقتی می­بینم مادر و پدرم با نگرانی به بیمارستان آمده ­اند و مادرم اشک می ریزد ولی نمی­ خواهم این­ها را بگویم.

به خانه که برمیگردیم به پدرت زنگ می ­زنی و می­گویی که امشب را کنار من می­ مانی و پدرت هم حتماً گفته است: «هرچه که لازم است انجام بده». شاید هم قبلش به تو گفته­ است که مگر به شماها نگفته بودم قبل از تاریکی به خانه برگردید؟ بعدش حتما زیر لب ناسزایی هم روانه­ ی روح اجداد من کرده است و گفته است: «باشد؛ هرچه که لازم است انجام بده».

شب که می شود تشکت را کنار تشک من می اندازی و می­گویی: «این هم از دیدار اول مان» و دست هایم را محکم می­گیری بدون آن­که دیگر مشت­شان بکنی. وقتی دست هایم را می گیری یعنی تمام چیزی که لازم است را انجام داده ­ای. کنار تشکم با چشمهای باز می خوابی و کنار تشکت آرام آرام چشمهایم را می­بندم.