اون نمیدونه دوسش دارم ولی من که میدونم

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۸ ب.ظ مُجیز
درد مشترک 4

درد مشترک 4

Bi navê Xwedê

(به نام خدا به زبان کردی کرمانجی)

قسمت چهارم

 

حاج آقا، عبایش را محکم گرفت و به همه ی ما دستی داد و تند رفت. زیر لب ذکر می گفت. شاید دعایی می خواند که محسن مقطوع النسل شود. امیر تا آمد دسته ی بازی را دوباره بگیرد گفتم:«مگه تو چهار ماه دیگه کنکور نداری ؟» عرق سردی روی پیشانی اش نشست. چند لحظه ساکت ماند.
-  بابا فریبرز سال پیش میگفت دو ماه بسه برای کنکور. بقیه ش اتلاف عمر ه.
-  فریبرز، رتبه ی یکِ سال قبلیا بود. درسا رو عملاً می تونست تدریس کنه ! من و تو چی ؟!
-  خب تو چرا خودت نمی خونی ؟
-  درسته من نمی خونم ولی عذاب وجدان دارم حداقل

ادامه مطلب...
۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ ب.ظ مُجیز
درد مشترک 3

درد مشترک 3

Ve jménu Božím

(به نام خدا به زبان چکی)

در مسجد دانشگاه نشسته بودم و با لبتاب محسن، فوتبال بازی می کردیم و شدت هیجان بالا رفته بود. محسن داد کشید:«پاس بده به ماسکرانو[1]؛ پاس بده» جوانی کنار ما دَمر خوابیده بود. سرش را سمت ما کرد و گفت:«اگه میشه یه کم آرومتر» محسن خودش را جمع کرد. امیر بیسکویتی از کیفش در آورد و گفت: «هادی برو سه تا نوشابه خنک از آقا یعقوب بخر»

ادامه مطلب...
۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۰ ب.ظ مُجیز
درد مشترک 2

درد مشترک 2

 

У імя Бога

(به نام خدا به زبان بلاروسی)

شهریور ماه، بخشی از درخت های خیابان ولیعصر را به دلیل عدم هماهنگی شان با تقارن سنگ فرش های خیابان از ریشه کندند و آب جوی های خیابان ولیعصر را به دلیل عدم وجود درختها، خشکاندند.

ادامه مطلب...
۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ق.ظ مُجیز
درد مشترک 1

درد مشترک 1

I Guds navn

(به نام خدا به زبان نروژی)

پاییز که می­شد مأمورهای حراست دانشگاه امیرکبیر دو دسته می­شدند. دسته ­ای با عصبانیت، مسئولِ بررسی کردن کارت­های دانشجویی دانشجویان ورودی جدید می شدند و دسته ی دیگر، با عصبانیت، مسئول وصل کردن، بنرهایی می شدند که روی هر کدامشان بزرگ نوشته بود : «ورودتان مبارک؛ شاد باشید و درس بخوانید»

ادامه مطلب...
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مُجیز
سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ مُجیز
دُست

دُست

Sa pangalan ng Diyos

(به نام خدا به زبان فیلیپینی)

ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم نشستم تا ساعت 12 مشقامو نوشتم. بعدش فک کردم خیلی وقته حرفی نزدم اینجا! نه اینکه حرفی نباشه سرم شلوغه خیلی؛ بعد صفحه مدیریتمو که وا کردم دیدم دوستم مطلب جدیدیو گذاشته و نشستم خوندمش.

دوسش داشتم خیلی. یه جاش به نقل قول از یه کتابی می گفت :

“یک تسلی دیگر در مواجهه با اتهامات مربوط به نابهنجاری، دوستی‌ست. یکی از ویژگی‌های دوست این است که آن‌قدر مهربان است که در مقایسه با اکثر مردم، بخش بیش‌تری از وجود ما را بهنجار می‌داند. هنگام گفت‌وگو با مخاطبی عادی بسیاری از نظرهای خود را به دلیل بسیار زننده بودن، جنسی بودن، مأیوسانه بودن، احمقانه بودن، هوش‌مندانه بودن یا احساساتی بودن بیان نمی‌کنیم. ولی این نظرها را با دوستان خود در میان می‌گذاریم. دوستی توطئه‌ای کوچک است علیه آن‌چه دیگران ‌معقول می‌پندارند.

ادامه مطلب...
۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۹ ب.ظ مُجیز
مُجیزَک جان «قسمت پنجم»

مُجیزَک جان «قسمت پنجم»

ဘုရားသခငျ၏နာမ၌

(به نام خدا به زبان میانماری)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت چهارم این مجموعه رو  نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

رنگ آسمان بادمجانی شده است و تو دل ­نگرانی که نکند پدر مادرت دل­ نگرانت شده باشند. با تو قدم می­ زنم و تنها به تو فکر می کنم اما حواسم به حضورت نیست. کم­ کم چراغِ تیرهای چراغ­ برق روشن می ­شوند و ماهِ کامل از لابلای ابرها پدیدار می­ شود و خودی نشان می­ دهد. دست هایت را طلب می ­کنم. می ­خندی و از من می­ خواهی بگذارم چند روزی از عقدمان بگذرد، بعد مطالباتم را بیان کنم. می­ خندم و از تو می خواهم بگذاری اکنون که بند دلمان به هم گره خورده است، با گرفتنِ دستهای یکدیگر گره اش را کور کنیم. بعد دست­هایت را می گیرم و دست هایت را مشت می کنی و به من می فهمانی که  به من عشق می­ ورزی اما در کنارش خجالت هم می­ کشی. ای کاش عشق، فاتح تمامی نبردها باشد. جوانی خودرویش را جلوی پای ما نگه می­دارد و می­گوید: «دربست». نمی­خواهم خیلی هزینه کنم. به راه خودمان ادامه می­ دهیم.

ادامه مطلب...
۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز
پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۵ ب.ظ مُجیز
مُجیزَک جان «قسمت چهارم»

مُجیزَک جان «قسمت چهارم»

У име Бога
(به نام خدا به زبان صربستانی)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت سوم این مجموعه رو  نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

از تو می پرسم هدفت از زندگی چیست ؟

می دانم که اگر جواب تکراری ای بدهی ناراحتم می کنی و اگر جواب جدیدی بدهی پریشانم می کنی.

منتظر می مانم که خوب فکر کنی. می گویی نمی گویم هدفی ندارم اما غایتی ندارم. مسیر را می دانم اما این که تهش چه خواهد شد همه اش دست خداست.

اگر بگویم می خواهم خوشبخت ترین دنیا باشم اگر نشوم سرخورده خواهم شد و اگر بگویم موفق ترین دنیا باشم اگر نشوم به تلاش و سعی ام شک خواهم کرد.

ادامه مطلب...
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۴ ب.ظ مُجیز
قصه ی هزار و یک کم

قصه ی هزار و یک کم

U ime Boga

(به نام خدا به زبان بوسنیایی)

امروز جشن 999 روزی این وبلاگه! وبلاگی که در 999 روز پیش برای تبلیغ شعرا و متنام ساخته شد و قرار نبود اینجوری بشه ولی شد! اسم قبلیش واژگان واژگون بود که دیدم بجز واج آرایی قشنگش، اصلا این اسم به درد نمیخوره! واژه هام واژگون شده اکی تهش که چی ؟! اینجوری بود که با یه اسم زاغارت وبلاگم شروع به کار کرد. آدرسشم مث همه خز و خیلا، فامیلیمو گذاشته بودم! یعنی مثلا pashmakbafzadeh.blog.ir! البته فامیلیم پشمک باف زاده نیس ! حالا رویه وبلاگم چی بود ؟ هیچی میرفتم یه بیت از شعرامو دو روز فتوشاپ کاری میکردم بعدش دوباره مث خز و خیلا شعرای خودمو آپلود میکردم

تا اینجای کار همه چی طبق روال بود ولی از روزی که فهمیدم تعداد نمایش های روزانه شعرام، به تعداد سر زدنای خودم به وبلاگمه کمرم شکست! دیدم اینا رو واسه عمه م میذاشتم و هیچکی محل سگم نمیده به شعرام...

البته خداروشکر تازگیا ادرس وبلاگمو به یه نفر دگ هم دادم واسه همین تعداد نمایش روزانه م، یک به اضافه ی تعداد سر زدنای خودمه!

حالا برای اینکه ببینید چجوری عکس میذاشتم نظر شما رو به عکس زیر جلب میکنم :

توی اون قسمت سفید رنگم اسممو مینوشتم. از 999 روزی که این وبلاگ عمر داره به جرئت میتونم بگم 959 روزشو اصن نرفتم سراغش! و گرنه میزان مخاطبینم انقد نبود که! یکی میگفت چرا دوباره شروع کردی ؟! دلیلش اینه که حس میکنم نیازه یه دفترچه خاطرات... یه چیزی که بعدا مثلا 10 سال بعد بخونمشو بگم اَ اَ اَ من چقده خل بودم اون زمانا! یا بگم بَ بَ بَ چه نکات خوبی به ذهنم میرسیده!

999 روز وبلاگ داشتم و 9 نفرم مخاطب ندارم! این خیلی جانکاه ه! بخصوص واسه ما برونگراها! بالاخص واسه ما ESTP ها!

توی این جشن 999 روزی وبلاگم میخوام مکان دقیق پست گذاشتنامو نشونتون بدم ببینید این مطالبم توی چه محلی زاییده میشه :

زوم کنید میبینید که مشغول تایپ کردن همین پست هستم.

یه پی نوشتم دارم : شماهایی که با گذاشتن مطالب غیرمتعارف مخاطب جمع میکنید خیلی نامردید ! همین شماها باعث شدین ملت تا +18 میبینه با کله بیفته دنبالشو تهش به یه چیز لوس برسه! همین شماهایید که باعث شدین هیچکی نیاد وبلاگای خوبو بخونه! حقمونو میخورید؟! سر پل صراط وقتی داشتی با دنده 6 میرفتی، پلیس نامحسوس دستگیرت کرد گفت گواهینامت واسه رفتن به بهشت باطله می فهمی ! بی تربیتای مبتذل مزخرف نُنُر!

یه پی نوشت دگ :

تولد عید شما مبارک :))

999 روزی وبلاگمم مبارک :-"

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز
يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۱۰ ب.ظ مُجیز
مُجیزَک جان «قسمت سوم»

مُجیزَک جان «قسمت سوم»

В името на Бог

(به نام خدا به زبان بلغاری)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت دوم این مجموعه رو  نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

قرارمان ساعت ۵  است و تا الان یک ربعی تاخیر دارم. از خشک شدن لباسم منصرف می شوم و از ایستگاه بیرون می آیم.

اولش که پله های برقی  مرا به سمت روشنایی راهنمایی می کنند به نظرم میرسد که ورود به بهشت هم باید همچین نمایی را داشته باشد اما وقتی بیرون می آیم و هوای تیره تهران را می بینم و هوای آلوده ی تهران را می بویم یقین می کنم که اینجا دوزخ است.

تو می دانی که من با تاکسی پیشت نمی آیم چون نمی توانم پول زندگی مشترکمان را صرف زندگی مشترک راننده ی تاکسی و همسرش کنم. می دانی که از ایستگاه مترو بیرون خواهم آمد اما پشت به ایستگاه ایستاده ای و ساعتت را نگاه می کنی. حتی از نحوه ی ایستادنت می فهمم که با خودت فکر کرده ای چقدر بی ملاحظه ام که تو را در این میدان درندشت یک ربع معطل گذاشته ام. یا باخودت گفته ای اگر به دیگری جواب مثبت داده بودی با ماشین گران قیمتش دنبالت می آمد. یا شاید گفته ای پسر ها سر و ته یک کرباسند و تاخیر مرا به پای همه ی پسرهای دنیا گذاشته ای. همه ی اینها را از ایستادنت فهمیده ام ! اما وقتی نیمرخت را نگاه می کنم یادم می افتد که تو مهربان تر از این حرفهایی و تاخیر عمدی ام را به پای اتفاقات غیرعمدی زندگی گذاشته ای.

ادامه مطلب...
۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۰۰ ق.ظ مُجیز
مُجیزَک جان «قسمت دوم»

مُجیزَک جان «قسمت دوم»

In magaca Ilaaha
(به نام خدا به زبان سومالیایی)

مُجیزَک جان مجموعه ای از نوشته های منه که در صدد این بودم کتاب بشه و امیدوارم یه روز به این هدفم برسم. اگه قسمت اول این مجموعه رو  نخوندین حتماً بهش یه سری بزنید چون به حال و هوای قصه کمک می کنه

***

ناشر کاغذهای خط خطی مرا نگاه می کند و مرا نگاه می کند و می گوید:«قسمت اولت را خوب ننوشته ای» ادامه می دهد:«قرار نیست که هر چه را که به نظرت مناسب می رسد بیاوری. باید متنت زمان داشته باشد. معلوم باشد در حالیم یا گذشته یا گذشته ی گذشته»
می خندم و کاغذ های خط خطی ام را جمع می کنم و داخل پوشه می گذارم و کیف دستی قهوه ای ام را بر میدارم. بند کیفم را می گیرد و می گوید :«می دانم نویسنده نیستی و با دلت می نویسی. می دانم اینها یا خاطرات 5 سال پیش توست یا دلنوشته های 2 سال قبلت و یا حال و هوای امروزت.  لااقل هر قسمتت را در یک زمان بنویس و اولش زمان متنت را مشخص کن»
سخت است اما قبول می کنم و به او قول می دهم که گذرهای زمانی را برایش مشخص کنم ولی می دانم قرار نیست کلماتم را ناشر بخواند. قرار است تو بخوانی و تو می دانی روز و ماه و سال هر خاطره یمان را. امیدوارم که هنوز هم بدانی...

ادامه مطلب...
۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مُجیز